امام حسن بصری-رحمه الله- می گوید: در مکه کنار مردی پارچه فروش ایستادم و دیدم که برای فروختن پارچه هایش از آنها تعریف می کند و قسم می خورد. از پیش او رفتم و از شخص دیگری پارچه خریدم. دو سال بعد که برای حج رفتم همان شخص را دیدم و و متوجه شدم که […]
امام حسن بصری-رحمه الله- می گوید: در مکه کنار مردی پارچه فروش ایستادم و دیدم که برای فروختن پارچه هایش از آنها تعریف می کند و قسم می خورد. از پیش او رفتم و از شخص دیگری پارچه خریدم.
دو سال بعد که برای حج رفتم همان شخص را دیدم و و متوجه شدم که حالا قسم نمی خورد و از پارچه هایش تعریف نمی کند.
به او گفتم تو همانی نیستی که قبلا برای فروختن پارچههایت قسم می خوردی و از پارچه هایت تعریف می کردی؟.
گفت: بله من همان نفر هستم. به او گفتم: چرا حالا اینکار را نمی کنی؟
گفت: قبلا همسری داشتم که اگر چیز کمی برای او می بردم، ناچیز می پنداشت و اگر زیاد می بردم کم می دانست تا اینکه وفات کرد و حالا همسری دارم که هر روز صبح که می خواهم به بازار بیایم، یقهام را میگیرد، و می گوید: ای فلانی! از خدا بترس و به ما روزی حلال بیاور. اگر مال کمی بیاوری ما آن را زیاد می دانیم و اگر چیزی هم نیاوردی با نخ ریسی به تو کمک می کنیم./ المجالسة وجواهر العلم