بله، ! سخن از غزه است. باریکهای که میخواهند آن را پاره کنند، اما قهرمانان همیشه بیدارش نمیگذارند. گفتم قهرمانان! نه! غلط گفتم، آنان قهرمان نیستند، خیلی بالاتر از قهرمانند، اصلا هنوز بشر نتوانسته است واژهای در توصیفشان خلق کند. آنها برتر از واژهاند. آنها رمز آزادگیاند، آنها نماد شرفاند ، آنها مجسمه عزتاند. آنها […]
بله، ! سخن از غزه است. باریکهای که میخواهند آن را پاره کنند، اما قهرمانان همیشه بیدارش نمیگذارند. گفتم قهرمانان! نه! غلط گفتم، آنان قهرمان نیستند، خیلی بالاتر از قهرمانند، اصلا هنوز بشر نتوانسته است واژهای در توصیفشان خلق کند. آنها برتر از واژهاند. آنها رمز آزادگیاند، آنها نماد شرفاند ، آنها مجسمه عزتاند. آنها تنها نمونه بارز انسانیتدند. ما، سایهای از انسانیتیم، نقشی بیروح ، بیجان، بیاحساس، بیحرکت بی…
انگشتم بر صفحهی موبایل لیز میخورد. چند صفحه اینترنتی را باز میکنم. همه جا خبر از خون است و آتش. سرعت اینترنت پایین است. به سختی چند عکس و فیلم دانلود میکنم و به تماشایشان مینشینم.
اولی، عکس جوانی است آغشته به خون و بر روی دست جوانی دیگر.
دومی، کودکی که در آغوش زنی ـ شاید مادرش و شاید مادر کودکی دیگر ـ راهی دیار باقی است.
سومی، دختری با برقعی سیاه بر چهره و چند قلوه سنگ در دست و دوان دوان رو به نیروهای متجاوز در حرکت.
عکس دیگر، مردی لاغر اندام با دو پای بریده و نشسته بر ویلچر، اما مصمم را نشان میدهد که فلاخن در دست، بر یاغیان سنگ، تنها سلاحی را که دارد، میباراند. من او را نمی شناسم، مهم نیست، خدا او را میشناسد، تاریخ او را به خوبی خواهد شناخت و در حافظهاش ماندگار خواهد کرد. او اینک جاودانه شده است، اسمش «فادی أبوصلاح» بوده است. این را بعداً دانستم. هر دو پایش را چند سال قبل در همین جا و برای همین هدف فدا کرده است و امروز نیز اندک اجزای باقی ماند تنش را بر طَبق اخلاص نهاده و خدا نیز پذیرفته است.
بله، ! سخن از غزه است. باریکهای که میخواهند آن را پاره کنند، اما قهرمانان همیشه بیدارش نمیگذارند. گفتم قهرمانان! نه! غلط گفتم، آنان قهرمان نیستند، خیلی بالاتر از قهرمانند، اصلا هنوز بشر نتوانسته است واژهای در توصیفشان خلق کند. آنها برتر از واژهاند. آنها رمز آزادگیاند، آنها نماد شرفاند ، آنها مجسمه عزتاند. آنها تنها نمونه بارز انسانیتدند. ما، سایهای از انسانیتیم، نقشی بیروح ، بیجان، بیاحساس، بیحرکت بی…
اگر بر دامن پر ننگ بشریتِ امروز هیچ لکّه ننگی نبود، برای رسوایی او داغ غزه، فلسطین و قدس عزیز کافی بود.
نمیخواهم، یعنی نمیتوانم زخم عمیق پهلوانان فلسطین را بیشتر ببینم. صفحههای دیگر اینترنت را ورق میزنم. چشمم به چند عکس دیگر میافتد. انسانهایی شاد و خندان که همدیگر را درآغوش کشیدهاند و قرارداد تسلیحاتی چندین میلیار دلاری امضا میکنند، برای کی و کجا؟! نمی دانم!. و باز ورق می زنم، مردمانی میبینم که غرق در دنیای خوداند، اینجا دیگر خبری از غم و غصه آن مردم داغدیده نیست، اصلا اینجا قصه پر غصه آن مردانِ با شرافت قصه نمیشود. مردمانی گرفتارِ خود و در پی منافع خود؛ میشناسمشان، همه مسلمانانند و کلمه خوان. ندای دفاع از اسلامشان گوش فلک را کر کرده است، اما در عمل هیچ و هیچ و هیچ. قبله اولشان به یغما رفته است. حرمت ناموسشان شکسته شده است. آنان اما گویی سرِ بیدار شدن ندارند. در خوابی عمیق و مرگبار فرور رفتهاند. شاید هم هیپنوتیزم شان کرده است، ثروت، قدرت، حکومت و… هر چه مینگرم در وجود اینها یک جو از غیرت، شرافت و کرامت آن جوان، آن دختر ، آن کودک و آن مرد لاغر اندامِ فلاخن به دست نمییابم.
طاقتم طاق میشود. اشک بر گونهام میغلطد. صفحه را میبندم و میگویم: خدایا امت اسلام خوابیده است، خودت به داد غیورمردان فلسطین برس!
راستی ، این شعر «دکتر محمد ابراهیم ساعدی رودی» چه زیباست ، بخوانید:
تو ای ویلچر نشین صحنهی پیکار!
ای تفسیر آزادی!
ای مردانگی در محضر تو خوار و شرمنده!
تو چون داوود با سنگ و فلاخن به مصاف خصم خود رفتی،
نترسیدی!
نلرزیدی!
نگفتی پا ندارم من!
نگفتی خانه و مأوا ندارم من!
نگفتی زار و معذورم!
توانم نیست، رنجورم!
خدا را میخورم سوگند،
که من “ابن جموع” را در “اُحد” دیدم!
که با آن پای لنگش میدود خوشحال!
تو گویی چون پرنده میپرد با بال!
“احد” در غزه بر پا است!
تمام صحنههای بدر آنجا هست!
بزن ای شهسوار لشکر طالوت!
بزن بر پیکر جالوت!
نمی دانم چه بنویسم
قلم را از نوشتن شرم میآید
دلم رنجور و پر درد است
و چشمانم پر از اشک است
ز انسانیتم شرمنده ام بسیار
ای ویلچر نشین صحنهی پیکار!
ای تفسیر آزادی!
ای مردانگی در محضر تو خوار و شرمنده!