من ویرانگری زلزله و هول و وحشت‌اش را به چشم سر دیده و حس کرده‌ام، دی ماه سال ۸۲ در بم، روزی که همراه با کاروان «مؤسسه خیریه محسنین» برای کمک به زلزله‌زدگان، به بم رفتم. و دیدم آنچه دیدم؛ چیزهایی که نه جای گفتن است و نه توان آن. دیروز که خبر رسید جنوب […]

من ویرانگری زلزله و هول و وحشت‌اش را به چشم سر دیده و حس کرده‌ام، دی ماه سال ۸۲ در بم، روزی که همراه با کاروان «مؤسسه خیریه محسنین» برای کمک به زلزله‌زدگان، به بم رفتم. و دیدم آنچه دیدم؛ چیزهایی که نه جای گفتن است و نه توان آن.

دیروز که خبر رسید جنوب ترکیه لرزید، دلم لرزید و هری ریخت، صحنه‌ای چون بم، و تصاویر درناکش بر پرده دلم ظاهر شد، ضجه‌ی کودکان، ناله‌ی مادران، آه پدران؛ و کودکی که در زیر تَلی از آوار، بدور از چشم‌همگان جان می‌دهد و پدری که برای نجات فرزندش کاری از دست او بر نمی‌آید.

دوباره یاد آن روزها افتادم در بم، یاد مادری که بر خاک فرزند دلبندش چنان ناله زد که از حال رفت. یاد پدری که برای تسکین فرزند بی‌مادر شده‌اش به سختی جلو سیلاب اشک را گرفته بود و غم‌ها را همچون خانه‌اش که بر سر او آوار شده بود، در درون خود آوار می‌کرد.

چشمانم را بستم، از خیالم بانویی‌گذشت که تازه، شوهرش، تنها تکیه‌گاه زندگی‌اش را از دست داده بود و کودکان خردسالش را بر روی زانو نشانده، حیران و پریشان، در اندوه شوهر از دست داده و در غم گلوگیر آینده کودکان محروم از پدر، به آینده‌ای نامعلوم می‌اندیشید.

و کودکی را می‌بینم، نجات یافته از زلزله و گیرافتاده در بی‌سرپناهی، داغ رفتگان و سرمای استخوان‌سوز زمستان، دست و دلش را کبود کرده است و شب‌های بلند بی‌سرپناهی را، کز کرده در کنار کورسوی آتشی از نفس افتاده، در انتظار طلوع صبحی دیگر به سر می‌برد تا درد دل پرغصه‌اش را به خورشید فروزان و گرمی‌بخش، قصه کند.

به خود می‌آیم، می‌بینم نشسته‌ام و کاری نکرده‌ام، وجدانم نهیب می‌زند که هلا! قدمی بردار! جهت تسکین خاطرم می‌گویم: کاری از دستم بر نمی‌آید، من در شرقم و او در غرب!
و باز می‌بینم نه، من می‌توانم مرهمی اندک بر زخم عمیقش بگذارم، حال که پای رفتن نیست، دست دادن یا زبان دعا کردن که هست.

 

✍️ حسین سلیمان‌پور

  • نویسنده: حسین سلیمان‌پور