سعدی در عصر رواج تملّق و چاپلوسی و در زمانی که سنّت ادب فارسی وسیله‌ی کسب نام و هجو این و آن است و زورمندانِ تهی از دانش، به قصاید بلند مدح و ستایش خو گرفته‌اند، با حق‌گویی گستاخانه‌ای که ملک مسلّم اوست، توانایان عصر خود را درس رهبری مبتنی بر انسانیّت می‌دهد. در قصاید فارسی و نخستین باب گلستان- که در سیرت پادشاهان است و همچنین باب اول بوستان- که در آن در زمینه‌ی هوش و تدبیر و رأی سخن رفته، آیین مملکت‌داری ویژه‌ای پیشنهاد می‌کند. پاسداری، رفاه مردم، تأمین امنیّت، نظام استخدامی، تدابیر جلب مسافر و جهانگرد، نظارت بر کارگزاران، آموزش‌های شغلی، دادورزی، حق پذیری، نصیحت نیوشی و آیین جنگ و تدبیر سپاه را به روشنی بیان و با آوردن داستان‌های مناسب، مطالب را رساتر می‌کند (ذکر جمیل سعدی: ۲۳۲ ).

جایگاه بلند سعدی در ادب پارسی آشکارتر از آن است که نیازی به یادآوری و تأکید داشته باشد؛ زیرا سخنان روشن او، بی‌هیچ گمانی، گسترده‌تر از گفته‌های هر سخنور دیگر در ذهن و زبان فارسی زبانان جاری است. شیخ سعدی حقایق را چنان بی‌پرده فریاد کرده که در هیچ عصر و زمانی کسی به این صراحت سخن نگفته است و عجب‌تر اینکه در همان هنگام تنها به صاحبان اقتدار دنیا نپرداخته؛ بلکه از تشریح احوال زاهد و عابد ریایی، قاضی فاسد، صوفی دنیادار، پوچ بودن عبادت و ریاضتِ بی‌صدق و صفا خودداری نکرده است و عجب بصیرتی به احوال مردم و طبایع و افکار ایشان و اوضاع جهان و جریان کار روزگار دارد!.
(راسخون، سارا صدریان، سیاست و کشورداری در نگاه سعدی)
سعدی در عصر رواج تملّق و چاپلوسی و در زمانی که سنّت ادب فارسی وسیله‌ی کسب نام و هجو این و آن است و زورمندانِ تهی از دانش، به قصاید بلند مدح و ستایش خو گرفته‌اند، با حق‌گویی گستاخانه‌ای که ملک مسلّم اوست، توانایان عصر خود را درس رهبری مبتنی بر انسانیّت می‌دهد. در قصاید فارسی و نخستین باب گلستان- که در سیرت پادشاهان است و همچنین باب اول بوستان- که در آن در زمینه‌ی هوش و تدبیر و رأی سخن رفته، آیین مملکت‌داری ویژه‌ای پیشنهاد می‌کند. پاسداری، رفاه مردم، تأمین امنیّت، نظام استخدامی، تدابیر جلب مسافر و جهانگرد، نظارت بر کارگزاران، آموزش‌های شغلی، دادورزی، حق پذیری، نصیحت نیوشی و آیین جنگ و تدبیر سپاه را به روشنی بیان و با آوردن داستان‌های مناسب، مطالب را رساتر می‌کند (ذکر جمیل سعدی: ۲۳۲ ).
سعدی بر خلاف بسیاری از شاعران، شاعری مداح نیست، او اگر هم حاکمی را مدح می‌کند نه به قصد چاپلوسی و ارتزاق، بلکه به نیت وعظ و نصیحت است تا به این حدیث گهر بار رسول الله صلی الله علیه و سلم جامه عمل پوشیده باشد:
عن أبی رقیة تمیمٍ بن أوسٍ الداری رضی الله عنه : أن النبی صلى الله علیه وسلم قال : (الدِّینُ النَّصِیحَةُ) ، قُلْنَا لِمَنْ ؟ قَالَ: (لِلَّهِ وَلِکِتَابِهِ وَلِرَسُولِهِ وَلِأَئِمَّةِ الْمُسْلِمِینَ وَعَامَّتِهِمْ ) رواه مسلم .
ترجمه حدیث: أبو رقیه تمیمٍ بن اوسٍ داری رضی الله عنه فرمود: همانا پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: دین نصیحت است ، ما گفتیم برای چه کسی؟ رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: برای الله ، برای کتابش (قرآن) ، برای رسولش (صلی الله علیه و آله وسلم) و برای رهبران مسلمانان و عوامشان .
به همین خاطر اولین باب کتابش را در نصحیت پادشاهان می بندد و با ظرافت بی‌نظیر به گونه‌ای که نه خشم پادشاهان را برانگیزد و نه باعث تحریکشان شود، درِ نصیحت را بر آنان می‌گشاید. ذهن خلاق و فکر سیال او برای رسیدن به این مهم داستانهایی شیرین را می‌سازد و در لابلای آن نابترین و ارزشمندترین نکات را به حکام و فرمانفرمایان می‌نوشاند.
در اولین داستان از ۴۱ داستان باب اول گلستان با ظرافت منحصر به فردش، عفو و بخشش که گم شده شاهان است را به آنان گوشزد می‌کند . او در این داستان نه تنها پادشاهان را توصیه به گذشت می‌کند، بلکه اطرافیان شاه را نیز تشویق به نیک سیرتی و بزرگ‌منشی می‌نماید.
«پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره درآن حالت نومیدی، ملک را دشنام دادن گرفت، و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر، گفت ای خداوند همی‌ گوید: «وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ» ملک را رحمت آمد، و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفته‌اند: »
شاه بیت این داستان که دنیایی از معانی در خود دارد این جمله است:
«دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید»
هنر سعدی و لطافت کلامش را در این داستان ببینید:
«یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش»
ظلم و ستم بر رعیت را مهم‌ترین و اصلی‌ترین رکن ویرانی مملکت می‌داند و به پادشاهان گوشزد می‌کند که اگر از زوال حکومتشان بیم دارند، دست از جور و ستمگری بردارند:
«نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند»

«پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست
دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست»
سعدی به پادشاهی که از حملۀ دشمنی زورآور در هراس است و دست به دعا بر داشته است، نصیحتی کوتاه و پر معنی می‌کند:
«بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.»
برای حاکم ظالم و ستمگر، خواب را بهتر از بیداری و مردن را بهتر از زندگی می‌داند:
«یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به»
یکی از اخلاقی‌ترین نکات در کلام سعدی را می‌توان در نصیحت نوشیروان به غلامی که او را به دهکده‌ای به دنبال نمک فرستاده است، دید.
داستان را بخوانیم:
«آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده:
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ»
سعدی علاوه بر نصیحت شاهان، گاهی دهان به نصیحت اطرافیان و کارگزاران آنان می‌گشاید و به آنان می‌گوید که نباید آخرت خود را به خاطر دنیا دیگران خراب کنند و با جور و ستمی که بر رعیت روا می دارند خزانه سلطان را آباد سازند. زیرا دنیا، دار مکافات است و آسیاب به نوبت، فردا نوبت همان جورکشان می‌شود تا انتقام خود را از ظالمان بگیرند:
«غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند، بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند: هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
…ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف»
او حتی ترحم بر زیردستان و نیک سیرتی با آنان را باعث رهایی از عقوبت خشم سلاطین می‌داند و می گوید: اگر می خواهید فردای گرفتاری غمخواری داشته باشید ، اکنون که می توانید بر زیرستان رحم آورید:
«یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:
پختن دیک نیک خواهان را
هر چه رخت سراست سوخته به»
او بسیار زیرکانه و هوشمندانه به مردم هم توصیه می‌کند که دست از طمع بشویند و به داشته خود قناعت نموده ‌از نزدیکی به حکام و فرمان‌روایان دوری جویدند تا از مذلت خدمت شاهان رهایی یابند:
«دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به تایی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا»

در آخر باب اول گلستان به شاهان گوشزد می کند که دنیا محل گذر است و این نام نیک و ذکر جمیل است که از انسان باقی می ماند:

«کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.»
همچنین:
«اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم:
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتی بردر»

*****
***
**
*

  • نویسنده: حسین سلیمان پور