[سعدي ـ رحمةالله عليه ـ مي فرمايد :] ياد دارم كه شبي در كارواني همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اي خفته ، شوريده اي كه در آن سفر همراه ما بود ، نعره اي برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت ، چون روز شد ، گفتمش : […]
[سعدي ـ رحمةالله عليه ـ مي فرمايد :] ياد دارم كه شبي در كارواني همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اي خفته ، شوريده اي كه در آن سفر همراه ما بود ، نعره اي برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت ، چون روز شد ، گفتمش : آن چه حالت بود ؟ گفت : بلبلان را ديدم كه بنالش در آمده بودند از درخت ، و كبكان از كوه ، و غوكان در آب ، و بهايم از بيشه ، انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته .
دوش مرغي به صبح مي ناليد ***** عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكي از دوستان مخلص را ***** مگر آواز من رسيد به گوش
گفت : باور نداشتم كه ترا ***** بانگ مرغي چنين كند مدهوش
گفتم : اين شرط آدميت نيست ***** مرغ تسبيح گوي و من خاموش*
* سعدي شيرازي مصلح الدين ، كليات سعدي تصحيح محمد علي فروقي ص 120، انتشارات ايران 1363