گفته اند: اگر بشود بحري را در كوزه‌اي ريخت، مي‌شود خردمندترين معلم اجتماع بشري و بليغ‌ترين مبلغ اخلاق شرعي و عرفاني و انساني را كه كلامش نردبان آسمان است و مثنوي‌اش جان كلام قرآن(1) در عباراتي محدود تعريف كرد.(2)ونيز گفته‌اند: شايد جسارت اين بيان كه او(مولوي) چه «نمي‌گويد» بيشتر قابل اغماض باشد تا گستاخي اين […]

گفته اند: اگر بشود بحري را در كوزه‌اي ريخت، مي‌شود خردمندترين معلم اجتماع بشري و بليغ‌ترين مبلغ اخلاق شرعي و عرفاني و انساني را كه كلامش نردبان آسمان است و مثنوي‌اش جان كلام قرآن(1) در عباراتي محدود تعريف كرد.(2)
ونيز گفته‌اند: شايد جسارت اين بيان كه او(مولوي) چه «نمي‌گويد» بيشتر قابل اغماض باشد تا گستاخي اين ادعا كه كسي بخواهد تعيين كند كه «چه مي‌گويد» زيرا از فراز عرش تا تحت الثري همه مظاهر خلقت و حيات مورد نگرش و تعمق اوست.(3)

مولد مولاي روم
مولد خداوندگار جلال الدين محمد، شهر بلخ(4) است و ولادتش در ششم ربيع‌الاول سنه 604 هـ . ق اتفاق افتاد. و علت شهرت او به «رومي» و «مولاناي‌روم»، همان طول اقامت وي در شهر «قونيه» كه اقامت‌گاه اكثر عمر و مدفن اوست بوده اما وي تولد يافته ديار خراسان است چنانچه خود وي نيز همواره خويش را از مردم خراسان شمرده و اهل خود را دوست داشته، از ياد آنان فارغ نبوده است.(5)
از خراسانم كشيدي تابر يونانيان****تابرآميزم بايشان تا كنم خوش مذهبي
نسبش از جانب پدر به ابوبكر صديق رضي الله عنه(6) و از طرف مادر به علي مرتضي رضي الله عنه ميرسد. سلطان ولد گويد:
نسبش بود بهاء دين ولد ***** عاشقانش گذشته ازحد و عد
اصل او در نسب ابوبكري ***** زان چو صديق داشت او صدري(7)

هجرت به روم
پدرش بهاءالدين ولد را در ديار بلخ (كه درآن ايام يكي از چهار شهر بزرگ خراسان محسوب مي‌شد و مثل سه شهر ديگر آن مرو، هرات و نيشابور بارها تختگاه فرمانروايان گشته بود و تاختگاه متجاوزان) مكانتي بود و منزلتي و دركليه علوم كامل، ماهر و سرآمد بود. علم و فضلش به حدي بود كه از انتهاي خراسان(8) فتاوي و سئوالات مشكل بخدمت ايشان آورده مي‌شد و مجلس وي شاهانه بود و به خطاب «سلطان‌العلماء» موسوم و معروف بود. (9)
جلال الدين(مولانا) از ارشادات مربي بلند پايه و درويش خود «سيد برهان الدين محقق ترمذي» كه يكي از مريدان خاص سلطان‌العلماء بود فايده‌ها برد و از جام فيض و بركتش جرعه‌ها سركشيد. مولوي هنوز پا به ايام پرتلاطم جواني ننهاده بود كه بهاء ولد بواسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ يا حسودي برخي علماء و ياخوف سپاه خونخوار تاتار، در بلخ مجال قرار نيافت و با اهل بيت و مريدانش آهنگ سفركرد.
سلطان‌العلماء از بلخ درحالتي حركت كرد كه به هر شهر و دياري كه مي‌رسيد علماء و معتمدين آن شهر ـ بيرون از شهر ـ به استفبال وي مي‌آمدند و ايشان را با اعزاز و اكرام به شهر مي‌آوردند(10) وقتي گذارش به نيشابور افتاد، شيخ عطار نيشابوري خود به ديدن مولانا بهاءالدين آمد و در آن وقت مولانا جلال‌الدين كوچك بود. شيخ عطار كتاب اسرار نامه را بهديه بمولانا جلال‌الدين داد و مولانا بهاءالدين را گفت: «زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» (11) بزد و بشد آنچه شيخ عطار بشارتش را داده بود.
آنان از بغداد، مكه معظمه، دمشق و محل‌هاي ديگري رد شدند به «ملاطيه» رسيدند در آن شهر چهار سال اقامت نمودند و بدرس و تدريس مشغول شدند و سپس از آن شهر به «لارند» كه از توابع قونيه بود رفتند(12).
جلال‌الدين در لارند به اشارت پدر، «گوهرخاتون» دختر «شرف‌الدين‌لالا» را به زني گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقي روم رخت به قونيه كشيدند و بهاءالدين به سال 628هـ .ق در آن شهر حيات را بدرود گفت و پسر بر مسند تدريس و منبر وعظ پدر نشست. (13)

مولانا بر مسند درس پدر
او كه خلفي صالح براي پدر گرديده بود در عرصه الهام و اشراق پروبال مي‌گشود و شمع‌گون براي روشني بخشيدن به پروانگان علم و عمل مي‌سوخت. مولوي هرچند تشنگان زيادي را از پيمانه علم وعرفان خود سيراب مي‌نمود اما همواره درخود احساس عَطَش وصف‌ناپذيري جهت تحصيل علوم ديني مي‌نمود و همين امر او را واداشت تا براي تكميل كمالات و معلومات سفري  هفت ساله به شام و حلب داشته باشد.
تاريخ بازگشت مولانا به قونيه را 634 ه.ق ذكر كرده‌اند(14) مولوي بعد از مراجعت به قونيه بر مسند ارشاد و تدريس به تربيت طالبان علوم شريعت همت گماشت و به زهد و رياضت و احاطه بر علوم ظاهر و پيشوايي دين سخت شهره گشت. اما ناگاه با طلوع «شمس» در افق حيات او چنان تحولي رخ داد كه نام او را سرآمد عاشقان و سوختگان عالم ساخت و او را قهرمان جهان  و مولاي روم نمود.
مولوي هرگز نشد مولاي روم ***** تا غلام شمس تبريزي نشد

مجمع‌البحرين/ملاقات شمس با مولانا
داستان مجمع‌البحرين، شمس و آفتاب را باهم ازكتاب «پله پله تا ملاقات خدا» مي‌خوانيم «…درآن روز شنبه بيست‌وششم جمادي‌الاخر 642 هـ . ق كه اين شمس‌الدين محمدبن ملك‌داد تبريزي وارد قونيه شد جلال‌الدين محمد‌بلخي معروف به «خداوندگار» و «مولاناي‌روم» سي و هشت سال داشت و به رغم كشمكش دروني كه او را به رهايي مي‌خواند، خود را به جاذبه حيات اهل مدرسه تسليم كرده بود … چنانچه از روايات مريدانش بر مي‌آيد، آن روز از مدرسه پنبه‌فروشان با مركب پرطنطيه‌يي از طالب علمان جوان و مريدان سالخورده به خانه باز مي‌گشت از تحسين و اعجابي كه درس او در اذهان مستمعان به وجود آورده بود سرمستي داشت و از شهرت و محبوبيت فوق‌العاده‌اي كه در اين سنين جواني حاصل كرده بود در دل خرسنديي معصومانه احساس ميكرد…
…اما آن روز، كه با آن همه خرسندي و بيخيالي از راه بازار به خانه باز مي‌گشت ، عابري ناشناس با هيأت و كسوتي كه يادآور احوال تاجران خسارت ديده بازار به نظر مي‌رسيد ناگهان از ميان جمعيت اطراف پيش آمد، گستاخ‌وار عنان فقيه و مدرس پرمهابت و غرور شهر را گرفت، درچشمهاي او كه هيچيك از مريدان و شاگردان جرئت نكرده بود شعاع نافذ و سوزان آنها را تحمل كند خيره شد و طنين صداي او سقف بلند بازار را به صدا درآورد. اين صداي نا آشنا و جسور سئوالي گستاخانه و ظاهراً مغلطه‌آميز را بر وي مطرح كرد: «صراف عالم معني، محمد صلي الله عليه وسلم برتر بود يا بايزيد بسطام؟»
مولاناي روم كه عاليترين مقام اوليا را از نازلترين مرتبه انبيا هم فروتر مي‌دانست و در اين باره تمام اوليا و مشايخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق مي‌ديد، بالحني آكنده از خشم و پرخاش جواب داد:«محمد صلي الله عليه وسلم سرحلقه انبياست، بايزيد بسطام را با او چه نسبت‌؟» اما درويش تاجرنما كه با اين جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت:
«پس چرا آن‌يك “سبحانك ماعرفناك” گفت و اين‌‌يك “سبحانك ما اعظم شأني” برزبان راند؟»
واعظ و فقيه قونيه كه از آنچه خوانده بود و شنيده بود با عالم اولياء آشنايي داشت در حق بايزيد جز به ديده تكريم نمي نگريست، لاجرم مثل يك فقيه و واعظ عادي شهر نمي‌توانست بي‌پروا به انكار و تكفير پير بسطام بپردازد، مي‌دانست كه دعوي پير طريقت با آنچه از صاحب شريعت نقل مي‌شد مغايرت ندارد و هريك از حالي و مقامي ديگر نشان مي‌داد. لحظه‌اي تامل كرد و سپس پاسخ داد:«بايزيد تنگ حوصله  بود به يك جرعه عربده كرد. محمد صلي الله عليه وسلم دريا نوش بود به يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد.»
… مولانا يك لحظه به سكوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگريستن گرفت.اما درنگاه سريعي كه بين آنها رد و بدل شد بيگانگي آنها تبديل به آشنايي گشت. نگاه‌ها به رغم آنكه كوتاه و گذرا بود اعماق دلهاشان را كاويده بود و زبان دلها هرچه گفتني بود به بيان آورده بود.
نگاه شمس به مولانا گفته بود: «از راه دور به جستجويت آمده‌ام، اما با اين بارگران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله مي تواني رسيد؟» و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترك مكن درويش، بامن بمان و اين بار مزاحم را از شانه‌هاي خسته‌ام بردار!» مبادله اين نگاه‌ها سائل و قائل را به هم پيوند داده بود(15).
ملاقات آفتاب و شمس همان، و فنا شدن آفتاب در شمس همان. آري! شمس تبريزي زائر عشق و حقيقت در مدتي احتمالاً كمتر از سه ماه از فقيه و مدرس بلامنازع روم شرقي عاشقي شوريده و پايكوب و دست‌افشان ساخت و از مسند تدريس و وعظ به حلقه‌هاي خنياگري سوق داد.(16)
مولانا اعتراف مي‌كند.
دردست هميشه مصحفم بود ***** درعشق گرفته‌ام چغانه
اندر دهني كه بود تسبيح ***** شعر است و دوبيتي و ترانه
اما دريغا كه اين ايام سرور و شادماني دوامي نداشت و آن دلبر رعنا بر اثر حسادت حاسدان بانك رحيل سرداد و عاشق دلسوخته را تنها گذاشت.
آري! معشوق، عاشق را تنها گذاشت و عاشق معشوق را چنين مرثيه مي‌خواند:
أيّهـا النورُ في الفؤادِ تعـالْ *****  غايـة الجـدّ والمرادِ تعـالْ
أنتَ تَـدري حياتنا بيديــكْ *****  لا تضيـّقْ علـى العبادِ تعالْ
أيُّها العشقُ أيّها المعشُــوقْ *****  حـلْ عن الصّدّ والعنادِ تعالْ
يَـا سليمانُ، ذي الهُداهُد لك *****  فتفقَّـدْ بالافتقــادِ تعــالْ
أيّهـا السّـابقُ الذي سبقـتْ *****  منك مصدوقةْ الوِدادِ تعـالْ
فمـن الهجر ضجّتِ الأرواحْ *****  أنجزِ الوعـدَ يا معادِ تعـالْ
اُستـرِ العيبَ وابذُلِ المعروفْ *****  هكـــذا عـادةُ الجـوادِ تعـالْ
طفـتُ فيـك البـلادَ يا قمـراً *****  بــي محيطـاً وبالبـلادِ تعـالْ
أنت كالشمس إذْ دَنَـتْ ونـأتْ *****  يا قريباً على العبــادِ تعــالْ(17)
شمس نداي عاشق را لبيك مي‌گويد و با رجوعش جان وي را روحي تازه مي‌بخشد ولي اين بار بعد از مدتي براي هميشه مولاي‌روم را در سوز وگدازش تنها مي‌گذارد و اثري از خود باقي نمي نهد.
مولانا كه تازمان وجود شمس دربرش خود را دراو فنا مي‌ديد به ناچار شمس را در خود مستغرق ساخت و اينگونه انگاشت كه اصلاً شمس ذات من است پس تكاپوي شمس چرا؟!
خداوندگار اما از آن زمان «صلاح‌الدين چلبي» و بعد از وفات او «حسام الدين ابن اخي ترك» را همراز و همدم خويش برگزيد و در همين ايام كتاب سراسر معارف مثنوي را به نظم درآورد.

وفات مولانا
“سيد سالار” نوشته است كه «پيش از وفات مولوي 40 روز در قونيه زلزله مي‌شد». درآخرين لحظات حيات اين غزل را شروع كرد. چلبي آن را مي‌نوشت و مي‌گريست.
روسربنه به بالين تنها مرا رهاكن ***** ترك من خراب شب گرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا،شب تا به روز تنها  ***** خواهي بيا ببخشا،خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو،هم در بلا نيفتي  *****  بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده،در كنج غم خزيده ***** برآب ديده ما ،صد جاي آسيا كن
خيره كشي است مارا دارد دلي چو خارا ***** بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد ***** اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن
درديست غير مردن كان را دوا نباشد ***** پس من چگونه گويم كان درد را دوا كن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم ***** با دست اشارتم كردكه عزم سوي ما كن.
ودرعين وفات فرمود:
گر مؤمني و شيرين هم مؤمن است مرگت *****  ور كافري و تلخي هم كافراست مرگت

مذهب مولانا
 نگارنده قبل از شروع به نگارش اين چند سطر  چندان ميلي به تحقيق در مورد مذهب مولانا نداشت چون به يقين مي‌دانست، هركس نام مولانا را در طول عمر حتي براي يك بار هم شنيده است لابد مي‌داند كه جلال‌الدين محمد ،مولاناي روم، مسلمانِ سني‌مذهبِ حنفي‌مسلك بوده است ولي مشاهده نوشته‌هاي مفترياني همچون نويسنده كتاب(معارفي از تشيع درمثنوي معنوي) و مذهب دزدان چراغ بدست ديگري همچون او كه ـ متاسفانه كم هم نيستند ـ و همواره كوشيده اند به هر قيمتي كه شده است براي اهدافي معلوم شعر و شاعر را بدزدند، نويسنده را برآن داشت تا تحقيقي مختصر در مورد مذهب خداوندگار خراسان داشته باشد.
بايد دانست كه اهل سنت والجماعه همواره نسبت به اصحاب و ياران رسول اكرم (ص) وخصوصاً اهل بيت آن حضرت(عليهم الصلاة و السلام)، ارادت خاص و محبتي  عميق داشته و دارند و همواره از آنان به نيكي ياد كرده، مي‌كنند و خواهند كرد.
شعرا و عرفاي اهل سنت بنابر ارادتي كه به اهل بيت رسول مكرم اسلام صلي الله عليه و آله و سلم داشته اند سخناني نغز و اشعاري زيبا در مورد آنها گفته و سروده اند. و اين موارد بقدري در كتب عرفا، بزرگان و شعراي اهل سنت زياد است كه نياز به دليل آوردن نيست.چه آنكه هر كس كتابي از كتب آنان را بگشايد در صفحه صفحه آن مي تواند اين حقيقت را دريابد. مثلا:
امام ادریس شافعی رحمه الله که یکی از ائمه چهارگانه اهل‌سنت است در مورد محبت اهل‌بیت چنین می‌سراید:
یا اهل بیت رسول الله حبکم *****  فرض من الله فی القرآن انزله
کفاکم من عظیم القدر انکم *****  من لم یصل علیکم لا صلوة له (18)
و نیز شاعرانی همچون، سعدی، فروسي، عطار و … که در سنی بودن آنها هیچ تردیدی نیست اشعار زیادی در وصف اهل‌بیت سروده‌اند:
سعدی می‌فرماید:
خدایا به حق بنی فاطمه *****  که بر قول ایمان کنم خاتمه(19)
عطار مي‌سرايد:
خواجه حق پيشواي راستين *****  كوه حلم و باب علم و قطب دين
ساقي كوثر امام رهنماي  ***** ابن عم مصطفي شير خداي(20)
فردوسي مي‌گويد:
چهارم علی بود جفت بتول *****  که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در است  *****  درست این سخن گفتِ پیغمبراست(21)
و…
قدرت الله صولتي مؤلف كتاب «معارفي از تشيع درمثنوي معنوي» چنين اعتراف مي‌كند «… اين همان معرفت علي عليه‌السلام و خاندان گرامي پيغمبر صلي الله عليه وسلم است كه نه تنها در روح مولوي بلكه در وجود اكثريت قريب به اتفاق علما و بزرگان همه فرق مسلمين رسوخ كرده است. آنان كه دلهايي سرشار از حب علي وآل علي عليهم السلام داشته اند حتي ائمه اربعه نيز در زمره اين گروه صادق و مخلص شمرده مي‌شوند…»(22)
و همين محبت بي شائبه اهل سنت به اهل بيت باعث شده است تا برخي از روي جهل و ناداني و برخي نيز از روي دانش اما عناد ولجاجت بزرگان اهل سنت را به ديگر مذاهب نسبت دهند.
به هرحال سخن از مذهب مولويست .
باب سخن را با گفتار مؤلف(معارفي از تشيع درمثنوي معنوي) مي‌گشاييم. …آنچه به طريق وضوح ثابت و محقق آمده مولوي پيش از آنكه پيمانه جانش از عشق شمس تبريزي لبريز شود يك فقيه حنفي اشعري مسلك بوده  و…(23)
اين اقرار و اعتراف صريح از جانب شخصي كه مدعي است سالها در مذهب مولوي تحقيق كرده است، زحمت قلم فرسايي در مورد مذهب مولوي قبل از ملاقات با شمس را از دوشمان بر مي‌دارد .پس بايد سخن را متمركز در اواخر زندگي مولوي نمائيم و اينك لب لباب ادله مدعيان تشيع مولوي.
1- ازعلي آموز اخلاص عمل ***** شيرحق را دان منزه از دغل
2- زين سبب پيغمبر با اجتهاد ***** نام خود و آن علي مولا نهاد
3- اي شاه شاهان جهان الله مولاناعلي  *****  اي نورچشم عاشقان الله مولانا علي
4- آن معني قرآن كه خدا در همه قرآن *****  كردش صفت عصمت و بستود علي بود
5- آن شاه كه با دانش و دين بود علي بود ***** مسجود ملك ساجد و معبود علي بود(24)
 و…
آنچه ذكر شد مطلع اشعاريست كه قائلين تشيع مولانا بعنوان دستاويزي محكم بدان چنگ زده بر ادعاي خود شاهد مي‌آورند.
اما جالب اينجاست كه بدانيم اشعار مولانا در وصف حضرت علي كرم الله وجهه در مثنوي به مراتب كمتر است به نسبت اينگونه اشعار منسوب به وي در كليات شمس. و جالبتر اينكه اشعاري كه در مثنوي در وصف حضرت علي كرم الله وجهه سروده است به هيچ عنوان اغراق آميز نيست.
و اما در مورد اشعار مولوي در مثنوي: پر واضح است كه مولوي همچنان كه ذكرش گذشت بنا بر ارادتي كه همچون ساير اهل سنت والجماعه به حضرت علي ( رض) داشته است در وصف ايشان اشعار زيادي سروده است همانطور كه در وصف ديگر خلفاي راشدين اشعاري نغز و زيبا سروده است كه در ادامه نمونه‌اي از آن را ذكر خواهيم كرد.
اما در ديوان شمس اشعار مولوي در وصف حضرت علي (رضي الله عنه و ارضاه) لهجه‌ي ديگري به خود مي‌گيرد و تا حد زيادي مبالغه آميز مي‌شود و اين امر خواننده مبتدي و بي‌خبر را تاحدي به فكر وا مي‌دارد كه: يك سني مذهب و اين قدر مبالغه اغراق آميز در وصف حضرت علي؟!
بايد دانست كه به عقيده همه محققان در كليات شمس مولانا به شدت تحريف صورت گرفته است چنانچه برخي معتقدند دوسوم اشعار ديوان شمس مربوط به مولانا نيست!!  تحقيق مفصل را به مقالي ديگر وامي‌گذاريم و در اين مجال فقط به قضاوت محقق شهير و معروف اهل تشيع جناب استاد “بديع الزمان فروزانفر” درمورد كليات شمس بسنده مي‌كنيم .
«با وجود آنكه مولانا اشعار بسيار سروده و باصطلاح ازمتكثرين بوده ولي بطور قطع بسياري از آنچه در ديوانهاي بزرگ خطي و چاپي بدو نسبت داده‌اند نتيجه خاطر تابناك و پرداخته طبع فياض او نيست. چه اولاً اشعار بعضي از شعرا را كه در انتساب آن بديشان هيچ شك نيست در ديوان شمس آورده و گاهي در پايان غزل بيتي متضمن نام شمس افزوده‌اند تا نسبت آن بوي مقطوع گردد و ترديدي دست ندهد. چناكه ابياتي از جمال‌الدين اصفهاني و شمس طبسي و انوري (در آن گنجانده شده است ـ چنانچه اين غزل در ديوان شمس از جمال الدين اصفهاني (متوفي588)است.
يا تو را من وفا بياموزم ***** يا من ازت و جفا بياموزم
و اين غزل از شمس الدين طبسي(متوفي624) است.
از روي تو چون كرده صبا طره به يك سو ***** فرياد برآورده شب غاليه كيسو
و قطعه زير از انوري (متوفي 583) مي باشد.
اي بر همه سروران يگانه **** بحر كرم تو بيكرانه .
و شعر معروف «الله مولانا علي» نيز سروده فضل الله مستوفي استرآبادي (قرن  8 ـ 9 )مي باشد)
  و دويست و هفتاد غزل از «سلطان‌ولد» فرزند مولانا كه تخلص «ولد» در همه مذكور است در ديوان چاپي و بعضي از نسخ خطي كليات ثبت نموده اند.
ثانياً در ضمن غزلهاي منسوب به مولانا اشعاري كه غالباً “شمس” تنها و گاهي “شمس مشرقي” تخلص مي‌كند درج شده و برحسب احصاء دقيق متجاوز از 230 غزل كه ساخته خيال اين شاعر (شمس مشرقي) است در كليات شمس موجود مي‌باشد »(25)
با اين وصف مي‌توان گفت بسياري از اشعار را برخي با اهدافي مشخص به مرور زمان دركتاب او افزوده‌اند. در رابطه با اشعار غلوآميز منسوب به مولانا در كليات شمس به همين بسنده  مي‌كنيم و به كنكاش عقيده مولانا درمثنوي مي‌پردازيم تا ببينيم حقيقتاً مذهب مولانا چيست؟
عقيده شيعه نسبت به بسياري از اصحاب، خلفاي ثلاثه و خصوصاً حضرت معاويه رضي الله تعالي عنهم اجمعين وارضاهم بر هيچ كس پوشيده نيست حال ببينيم مولوي درمورد آنها چه پنداري دارد.
حضرت سيدنا ابوبكرصديق (رض)
چشم احمد بر ابوبكري زده ***** او زيك تصديق صديق آمده
چشم احمد بر ابوبکری زده *****او زیک تصدیق صدیقی شده
چون ابوبکر آیت توفیق شد ***** با چنان شه صاحب و صدیق شد
مر ابوبکر تقی را گو ببین ***** شد زصدیقی امیرالمحشرین!!
اندر این نشات نگر صدیق را **** تا به حشر افزون کنی تصدیق را(27)
حضرت سيدناعمر فاورق (رض)
آنکه نور عمرش نبود سند ***** موی ابروی کجی راهش زند
چون که فاروق آینه اسرار شد ***** جان پیر از اندرون بیدار شد
بود عمر را نام اینجا بت پرست ***** لیک مومن بود نامش در الست
کی توان با شیعه گفتن از عمر ***** کی توان بربط زدن در پیش کر
ای مرا تو مصطفی من چون عمر ***** از برای خدمتت بندم کمر
چون عمر شيداي آن معشوق شد ****** حق و باطل را چودل فاروق شد(28)
حضرت سيدنا عثمان ذي النورين (رض)
چونكه عثمان آن عيان را عين گشت ***** نور فائض بود وذي النورين گشت
چند عثمان پر از شرم که از مستی او ***** چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست
می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار ***** دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
اگر دی رفت باقی باد امروز ***** وگر عمر بشد عثمان درآمد
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم ***** بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو ***** عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو(29)

حضرت سيدنا معاويه (رض)
داستان معاويه و ابليس درمثنوي معنوي مشهور و زبانزد خاص و عام است.
در خبرآمد كه آن معاويه ***** خفته بود در قصر در يك زاويه
و در آخر داستان  مي‌گويد:
گر نمازت فوت مي‌شد آن زمان ***** مي‌زدي از درد دل آه و فغان
آن تاسف وآن فغان و آن نياز ***** درگذشتي از دوصد ذكر و نماز (30)
جالب تر ازهمه عقيده مولوي درمورد ايمان ابوطالب است.
خود يكي بوطالب آن عم رسول ***** مي نمودش شنعه عربان جهول
گفتش اي عم! يك شهادت تو بگو ***** تاكنم با حق خصومت بهر تو
ليك گر بوديش لطف ماسبق ***** كي بدي اين بد دلي با جذب حق(31)
عقيده مولوي در مورد اصحاب پيامبر (رضي الله عنهم)
گفت پيغمبر كه اصحابي نجوم ***** رهروان را شمع و شيطان را رجوم
مقتبس شو زود چون يابي نجوم *****  گفت پيغمبر كه اصحابي نجوم(32)
آنچه ذكرش گذشت مشت نمونه خروار از اشعار مولوي موافق با عقايد اهل سنت است به يقين اگر ماخواسته باشيم اين قبيل سخنان را در آثار مولوي مورد تفقد قرار دهيم مثنوي هفتاد من كاغذ خواهد شد.
حال خودتان قضاوت كنيد كه مولوي شيعه است! يا سني؟
نظر افلاكي درمورد مذهب مولوي:
افلاكي روايت مي‌كند كه «چلبي ارموي بود و شافعي مذهب بود روزي در بندگي مولانا گفت: مي‌خواهم كه بعداليوم اقتدا به مذهب ابوحنيفه(رح) كنم ازآنكه حضرت خداوندگار ما(مولانا)حنفي مذهب است»(33).
با هم نظر استاد «بديع الزمان فروزانفر» كه خود ايشان شيعه مذهب هستند را در اين مورد مطالعه مي‌كنيم. مينويسد: «بايد متوجه بود كه چون انتساب مردان بزرگ و علماي مشهور بمذهب يا طريقتي از وسايل رواج و انتشار آن (مذهب يا طريقت) در ميان عامه و خاصه بشمار مي‌رود بدين جهت طرفداران و پيروان هر كيش و آئين، بويژه آنان كه اقليت دارند مي‌كوشند تا بهر وسيله باشد بزرگان روزگار را از هوا خواهان و هم‌كيشان خود معرفي نمايند و اين خود مقدمه به تحريف و اضافه و تأويل در اقوال و كتب و شرح احوال اين طبقه مي‌گردد و ممكن است حس مذهبي بعضي آنقدر تند باشد كه اين خيانت را جائز و مباح و موجب اجر اخروي و ثواب جزيل انگارند(!).
گمان مي‌رود كه از اين راه تحريفات و اضافات بسياري در اشعار مولانا روي داده باشد. مثلاً مي‌دانيم كه مولانا از علماء حنفيه و در فروع‌مذهب از پيروان امام اعظم ابوحنفيه(رح) بود و تربيت وي درمدارس حنفيان دست داد و خاندانش هم مذهب حنفي داشتند و اگر هم فرض كنيم كه وي شيعه بوده ناچار تصديق داريم كه شهر قونيه با اظهار تشيع و طريقه تولا و تبرا مناسب نبوده و مولانا از روي ضرورت مي‌بايست اصل تقيه را كار ببندد نه آنكه مانند شعراء عهد صفويه روش تولا و تبرا را موضوع شعر قرار دهد و بنابراين غزل ذيل:
اي سرور ميدان علي مردان سلامت مي‌كنند ***** اي صفدر ميدان علي مردان سلامت مي‌كنند
اگر بالتمام ساختگي نباشد قسمتهاي اخير آن كه متضمن اسامي ائمه‌اثني عشر عليهم‌السلام است علاوه بر ضعف و سستي، بامذاق مردم آن عصر سازگار نمي نمايد بقويترين احتمال جعلي و الحاقي خواهد بود.(34)
علاوه برآنچه ذكر شد برخي از مراجع تقليد معاصر به شدت بر مولوي تاخته  او و عقايدش را مورد نقد قرار داده اند كه از جمله آنها مي‌توان آيت الله صافي گلپايگاني را نام برد كه در واكنش به برگزاري كنكره مولانا در ايران گفت: «افرادي كه كنكره بزرگداشت مولوي را در ايران برگزار كردند و آن حرفها را بيان نمودند بايد از امام زمان خجالت بكشند».
آيت الله نوري همداني نيز در مورد مثنوي معتقد است كه: كتاب شعر مولوي از نظر ادب و تمثيل قابل استفاده است ولي در اين كتاب انحرافات بسياري وجود دارد كه با اصول و عقايد ما (شيعيان) همخواني ندارد و سبب منحرف شدن جامعه مي‌شود.
به هرحال آنچه ذكر شد مختصر كنكاشي درمورد عقيده مولانا بود و اگر چنانچه كسي مايل به تحقيق بيشتر در مورد مذهب مولوي است كافي است تنها مثنوي مولانا را يك مرتبه از اول تا به آخر مطالعه نموده خود قضاوت كند كه مذهب مولانا چيست.

نویسند:حسین سلیمانپور
ـــــــــــــــــــ پي نوشتها       

1 ـ مثنوي معنوي مولوي*هست قرآن در زبان پهلوي/جامي
2 ـ بهزادي اندوهجردي، حسين، طنزپردازان ايران از آغاز تا پايان دوره قاجار،انتشارات دستان/ ص 163
3 ـ همان
4 ـ شهر بلخ يا شهر باختر(لاتين: باكتراbactra )، از قديمي ترين شهرهاي افغانستان(خراسان آن زمان) كه امروزه شهركي به فاصله 20 كيلومتري مزار شريف است.
5 ـ فروزانفر، بديع الزمان، رساله در تحقيق احوال و زندگاني مولانا جلال‌الدين محمد مشهور به مولوي.تهران1315
6 ـ نسب او را مؤلف “الجواهر المضيئه” بدينصورت به حضرت ابوبكر صديق رضي  الله عنه مي رساند: (مولانا) محمد بن محمد(بهاءالدين ) بن محمد بن قاسم بن مسيب بن عبدالله بن عبدالرحمن بن ابي بكر ابن ابي قحافه(الجواهرالمضيئه: طبع حيدرآباد ج 2 ص 123-124) و خودش در حق حسام الدين چلپي فرزند معنويش ميگويد: صديق بن صديق
7 ـ  ولدنامه
8 ـ به طور سنتي سرزمين‌هاي شرق كوير نمك را خراسان خوانده‌اند ليكن حدود شرقي آن در طول تاريخ دستخوش تغيير بوده است. معمولا گفته مي‌شود كه خراسان از شرق به تركستان و هندوستان محدود بوده است خراسان را از شمال محدود به ماوراء النهر مي دانند ليكن گاه ماوراء النهر هم بخشي از خراسان به حساب آمده است. خراسان در زمان ساسانيان يكي از چهار ناحيه اصلي كشور بود و يك مرزبان داشت.
در دوره اسلامي شهر هاي بلخ، هرات، مرو و نيشابور چهار شهر اصلي خراسان بودند.
از شهرهاي مهم ديگر خراسان مي توان طوس، سرخس، بادغيس و بيهق(سبزوار امروزي) را نام برد.
9 ـ تارخ دعوت و اصلاح/ ج 1 ص 291 نويسنده سيد ابوالحسن ندوي / مترجم علامه ابراهيم دامني
10 ـ همان
11 ـ سمرقندی، دولتشاه(۸۴۲-۹۰۰ ه‌.ق) ، تذكره الشعراء، طبع ليدن/ ص 193
12 ـ تارخ دعوت و اصلاح
13 ـ دهخدا، علي‌اكبر، لغت‌نامه دهخدا: ص 1827 مولوي ـ مولودات
14 ـ تاريخ دعوت و اصلاح
15 ـ زرين كوب، عبدالحسين، پله پله تا ملاقات خدا/ ص 105 ـ 106
16 ـ به دنبال آفتاب از قونيه تا دمشق/نگارش: عطاء الله تدين/ص 11
17 ـ غزليات شمس تبريزي
18 ـ ديوان امام شافعي رحمه الله
19ـ كليات سعدي
20ـ عطار نيشابوري
21 ـ شاهنامه فردوسي
22 ـ صولتي، قدرة الله، معارفي از تشيع در مثنوي معنوي/ص 16
23 ـ صولتي، قدرت الله، معافي از تشيع در مثنوي معنوي/ص 16
24 ـ مثنوي معنوي مولوي /غزليات شمس تبريزي
25 ـ فروزانفر، بديع الزمان، رساله در تحقيق احوال و زندگاني مولانا جلال‌الدين محمد مشهور به مولوي.تهران1315
27 / 28 /29 ـ مثنوي معنوي و كليات شمس تبريزي
30 ـ  مثنوي معنوي
31 ـ همان
32 ـ همان
33 ـ فروزانفر، بديع الزمان، رساله در تحقيق احوال و زندگاني مولانا جلال‌الدين محمد مشهور به مولوي.تهران1315
34 ـ همان
35 ـ شيعه نيوز
36 ـ همان