خدایا در این آیین و دین تو چه چیزی نهفته است که این طور دلربایی می کند. نیاکانی که تمام وجود و هستی و نیستی خود را در راه عشق تو فدا کرده و خود را وقف راه تو نموده بودند. با خود فکر می کنم چرا چنین افرادی در این دوره کم شده اند، […]
خدایا در این آیین و دین تو چه چیزی نهفته است که این طور دلربایی می کند. نیاکانی که تمام وجود و هستی و نیستی خود را در راه عشق تو فدا کرده و خود را وقف راه تو نموده بودند.
با خود فکر می کنم چرا چنین افرادی در این دوره کم شده اند، یا واقعاً کم شده اند یا نمایان نیستند!
با خود می گویم چقدر دل آنان بزرگ بود و هر چه از عشق الهی در آن می ریختند، باز هم جا می شد و وسیعتر هم می شد! آیا آنان از جنس همین انسان هایی بودند که اکنون می بینیم؟ یا اینکه واقعاً از هر لحاظ متفاوت بودند؟! چرا عشق تو آنچنان سمیه را مجذوب خود کرده بود که علاوه بر شکنجه پر درد جسم نحیف خود، می توانست با افتخار تمام، جان کندن همسر و شکنجه فرزند جگر گوشه اش را ببیند و نظاره کند.
خواهران عزیزم! امروز می خواهم از زنی برایتان بگویم که از جنس آسمان بود و زمین هم تاب تحمل بزرگی و وسعت روحی او را نداشت و دوباره به جایگاه آرام خود بازگشت، می خواهم از مادری برایتان بگویم که با همهی مادران متفاوت بود! و هستهی اصلی اولین خانوادهی مسلمان صدر اسلام بود.
او کسی نبود جز «سمیه بنت خیاط» نخستین زن شهید اسلام! این بانوی گرامی از همان دوران کودکی در خانهی ابوحذیفه بن مغیره رئیس قبیلهی بنی مخروم زندگی می کرد و در آنجا مشغول کار کردن و به عبارت دیگر کنیز ابوحذیفه بود. ایشان دختری متین و در عین حال زیرک و باهوش بود و به صورت اجبار تن به زندگی زیر سلطهی جاهلیت داده بود و از آیین و اعتقادات آنان پیروی می کرد که به خاطر ترس و رعب، این امر را در دل خود پنهان کرده بود و جرأت فاش نمودن آن را نداشت و مجبور بود با حس ناخوشایند حقارت از بردگی، روزها را سپری نماید.
تا اینکه بالاخره دست تقدیر یاسر و سمیه را در خانهی ابوحذیفه به هم رساند. یاسر که از یمن گریخته بود و به آنجا پناه آورده بود و سمیه نیز اسیر دام کنیزی و بردگی…
شرایط سخت و همسان آنان باعث شد بیشتر همدیگر را درک کرده و بین دلهایشان الفت بوجود آید. و در نهایت یاسر دلباختگی خود را نزد مالکش بیان کرد و او هم با وصلت آنان کاملاً موافق بود، چون فکر می کرد این کار باعث می شود آنان هم چنان زیر سلطهاش بمانند و بهتر از قبل برایش کار کنند.
یاسر و سمیه به وصال هم رسیدند و اتاقکی کوچک را در اختیارشان قرار دادند، روزها از فرط کار و سختی آن، خیلی کم کنار هم بودند و شب ها هم از خستگی زیاد به خواب رفته، ولی با این وجود آرامش روحی در کنار هم بودن، وجود آنان را تسلی می داد.
بعد از مدتی سمیه باردار شد و ثمره ازدواجشان پسری به اسم «عمار» بود که بعدها پیامبر(ص) آن را «طیف مطیب» خواند. عمار کم کم بزرگ شد و در جوانی به خدای یکتا ایمان آورد. پیامبر(ص) در مورد ایشان می فرماید: وجود عمار سرشار از ایمان است.
او نیز مانند پدر و مادر در دام بردگی اسیر شد و مجبور شد مانند آنان سخت کار و تلاش نماید تا بتواند رضایت مالکش را جلب کند. سالها از پی هم می گذشت تا اینکه سپیده دم اسلام دمیدن گرفت این در حالی بود که عمار به بهار عمر خود رسیده و در عنفوان جوانی و قدرت بود. عمار از گوشته و کنار و از طریق مردم، از نبوت پیامبر (ص) و آیین جدید چیزهایی شنیده بود و به شدت تحت تأثیر آن قرار گرفت و آرزوی زیارت پیامبر(ص) را داشت تا جایی که قبل از دیدن ایشان، ندایش را لبیک گفت و بدو ایمان آورد.
عمار با بازگو نمودن این خبر برای پدر و مادرش، آنان نیز بعد از مدتی دعوت اسلام را قبول کرده و بدان ایمان آوردند و خانوادگی به زیارت حضرت رفتند و بیش از پیش ایمانشان افزون گردید.
بنی مخزوم از این ماجرا باخبر گشتند و از آل یاسر خواستند تا بیزاری خود را نسبت به محمد و آیین جدید اعلام نمایند، ولی دریغ از این کار! آنان را تهدید به شکنجه و عذاب و مرگ کردند ولی کوچکترین واهمهای به خود راه نداند و همچنان بر باور و عقیده خود استقامت داشتند. پس سختترین شکنجه ها و اذیت ها را در حق آنان اعمال کردند که زبان قاصر از بیان آن است. هر سه نفر به همدیگر نگاه می کردند و به خاطر مودت و محبت نسبت به هم اشک در چشمانشان حلقه می زد و هر یک بیشتر به خاطر دیگری عذاب می کشید نه به خاطر خود!
در این میان استقامت و پایداری سمیه از آن دو بیشتر بود و مرتب به آنان قوت قلب می داد تا در برابر شکنجههای طاقت فرسا مقاومت داشته باشند. این بانوی گرامی ثابت کرد با اینکه زن است و جسم او ضعیف تر می باشد، از آن دو قوی مرد، نیرومندتر و باثبات تر است.
سمیه و همسر و فرزندش به دستور ابوجهل زیر آفتاب سوزان مکه روی ریگزار قرار داده می شدند و زره آهنی به تنشان می کردند تا اینکه بدنشان بیشتر گداخته و بریان گردد و با این حال زیر آوار شلاق و شکنجه قرار می گرفتند و عرق و خون از بدن پاره پاره شدهی آنان جاری می گشت. ولی این خانواده با ایمان همچنان نام خدا و پیامبر(ص) بر زبان شان جاری بود.
رسول خدا (ص) گاهی به آن طرف گذر می کرد و شکنجه و اذیت آنان را می دید و اشک در چشمان مبارکش حلقه می زد و برایشان دعا می کرد و می فرمود: «صبراً آلَ یَاسر … صَبْراً آلَ یَاسِر فإنَّ مَوْعِدَکُمُ الْجَنَّه» و کلام پیامبر بیشتر از همه، قلب عطش زدهی سمیه را تسکین می داد و صبر و استقامتش بیشتر می شد.
روزی ابوجهل و قبیلهاش به گمان خود ـ با توجه به اینکه قدرت و توان جسمی آل یاسر کاملاً ضعیف و از بین رفته است ـ در بهترین موقعیت برای رسیدن به آرزوی کاذب خود قرار گرفته اند، به سراغ بانوی گرانقدر اسلام، سمیه رفتند و از او خواستند تا محمد و خدای محمد را ناسزا و دشنام گوید و از آنان بیزاری جوید تا نجات یابد، اما عکس العمل سمیه چه بود؟!
با تمام توانی که در بدن داشت به صورت ابوجهل تف کرد و او را شتم و ناسزا گفت و از او و تمام مشرکان ابراز انزجار نمود! در این هنگام ابوجهل عقل و تعادل خود را از دست داد و بی شرمی تمام وجود پلیدش را فرا گرفت و نیزهای را که در دست داشت به شرمگاه سمیه فرو کرد، طوری که تن و جسم مبارک ایشان را کاملاً درید و پاره کرد. در این هنگام سمیه نفس آخر را داشت می کشید و چشمان مهربان او مهربانانه به آسمان خیره شده بود.
و بی شک کلام پیامبر(ص) را آهسته زمزمه می کرد: شکیبا باشید ای خاندان یاسر براستی که وعده گاه شما بهشت است.
به این ترتیب این بانوی عزیز به عنوان اولین شهید راه اسلام نامش برای همیشه جاودانه ماند. خداوند به حق عظمت و جلالش، از این صحابه گرانقدر راضی و خشنود گردد و ایشان را در قرب و نزدیکی خود و در فردوس اعلی مستقر گرداند و درجات عالی به او عطا فرماید و ما را نیز همراه ایشان در زمرهی صالحان محشور گرداند.
آمین یا رب العالمین
منبع: من أعلام الصحابیات، محمد علی قطب
مترجم: نشمین ویسی
Sunday, 13 July , 2025