پس براي درك زيبايي بهار بايد به سراغ آنان رفت، كه البته همانها روشن ضميران و زندهدلانند. هر شاعري به هر نوع از طبيعتِ زيباي بهاري سخن گفته و تلاش نموده تا دَين خود را به بهار ادا كند و از اين تحول نيكوي جهان، تصويري دگرگون را در آثار خود به ثبت برساند. سخن […]
پس براي درك زيبايي بهار بايد به سراغ آنان رفت، كه البته همانها روشن ضميران و زندهدلانند. هر شاعري به هر نوع از طبيعتِ زيباي بهاري سخن گفته و تلاش نموده تا دَين خود را به بهار ادا كند و از اين تحول نيكوي جهان، تصويري دگرگون را در آثار خود به ثبت برساند.
سخن از بهار، سخن از نو شدن و شكفتن است. سرمايي استخوانسوز كه از بيداد آن دستها طاقت سر برون كردن از بغل نداشتند به پايان ميرسد و شاخهها سبز و تر ميشوند و شكوفهها خندان، نعره رعد، گريه ابر، خنده گل، زمزمه جويبارها و لطافت نسيم ، ارمغانههاي طبيعتاند و چنان كه روح انسان از نوازش اين همه زيباييهاي لطيف، تازه و خرم ميشود. اين بهار نو و اين رستخيز ناگهان، پيش از هر كس بر هنرمندان و شاعران و عارفان جلوهگر ميشود و از لطف بيكران خود تحفههاي گران و ارمغانههاي بيكران به آنان هديه ميدهد.
پس براي درك زيبايي بهار بايد به سراغ آنان رفت، كه البته همانها روشن ضميران و زندهدلانند. هر شاعري به هر نوع از طبيعتِ زيباي بهاري سخن گفته و تلاش نموده تا دَين خود را به بهار ادا كند و از اين تحول نيكوي جهان، تصويري دگرگون را در آثار خود به ثبت برساند. اما جمع كردن همه آن اشعار از فرط كثرت و از حيث بسياري كميت البته كاري مشكل است. ليكن اينجا مروري بر چند غزل نغز و لطيف از دو شاعر معروف و شهير ايراني خالي از لطف نيست.
ابتدا به سراغ خواجه شيراز، لسانالغيب شمسالدين محمد حافظ شيرازي ميرويم و اين چكامه لطيف را به گوش جان استماع ميكنيم:
صبا به تهنيت پير ميفروش آمد
كه موسم طرب و عيش ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافهگشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع
به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقهپوش آمد
ز خانقاه به ميخانه ميرود حافظ
مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد
شيخ سخن، سعدي شيرازي نيز غزل نابي دارد كه شنيدن آن از الطافي خاص برخوردار است:
بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر به بستاني
به غلغلْ در سماع آيند هر مرغي به دستاني
دم عيسي است پنداري نسيم باد نوروزي
كه خاك مرده باز آيد در او روحي و ريحاني
به جولان و خراميدن برآمد سرو بستاني
تو نيز اي سرور روحاني بكن يك بار جولاني
به هر كويي پريرويي به چوگان ميزند گويي
تو خود گوي زَنَخ داري بساز از گوي چوگاني
بيار اي باغبان سروي به بالاي دلآرامم
كه باري من نديدستم چنين گل در گلستاني
تو آهوچشم نگزاري مرا از دست تا آنگه
كه همچون آهو از دستت نهم سر در بياباني
كمال حسن رويت را صفت كردن نميدانم
كه حيران بازميمانم چه داند گفت حيراتي
وصال توست اگر دل را مرادي هست و مطلوبي
كنار توست اگر غم را كناري هست و پاياني
طبيب از من به جان آمد كه سعدي قصه كوته كن
كه دردت را نميدانم برون از صبر، درماني
اما ملاي رومي و مولاناي جهان كه ضمير روشن و روح عظيمش آفاق آسمان جان را درنورديده و چشم بيناي دلش به ديدار اسرار غيب و عين مشرف گرديده است، بهار را كه خود البته رستخيز عظيمي است، با جانمايههاي انديشه شريفش درآميخته و او كه از اشياء بيجان و داستانهاي بيروح، تعابير زنده و دلپذير ميسازد، بايد ديد كه با بهار، كه خود تحولي زنده و عزيز است، چه ميكند. كلمات سرد و عبارات بيروح در كلام و نفس او آتش ميگيرند و چنان پرمغز ميشوند كه فهم و هضمشان كار هر انسان كارنيازمودهاي نيست و مرد معنا بايد كه آن معاني شريف را در دل و جان خود بيابد و در نهاد خود جاودانه كند.
باري، بهار در انديشه مولانا جاني تازه مييابد و از نوع نگرش انسانهاي عامي كه هيچ از بينش شاعران معمول نيز فراتر ميرود و بهار را بهاريتر و روح و جان تازه آن را تازهتر و جانافزاتر ميكند. بايد ديد كه شكفتنِ گلها و غرش ابرها و زمزمه رودها و عظمت كوهها و ناله پيلان و نغمه هزاردستان در روح عظيم و در جان عزيز او چگونه تجلي كرده و عجين شده است.
اين كه مولانا در كالبد بيجان حكايتهاي عاميانه و حتي داستانهاي به ظاهر بيادبانه، جاني نو ميدهد؛ در مثنوي مصاديق فراواني دارد. آنچه در يكي از حكايات دفتر پنجم ميبينيم، يك حكايت ساده بيادبانه است، اما مولانا از جسم سرد و افسرده اين حكايت عاميانه، معاني نغز و بسيار لطيفي را بيرون ميكشد و كيمياگري ميكند تا از گِل، طلا به دست بياورد.
اما بهار، خود مقولهاي پرجان و پرهيجان است، زندگي و تولد پس از مرگ است، اوج اعتدال است، به خودي خود طلاست، اميد است، نشاط است، حيات است، احساس شور و هيجان و لطافت و ظرافت است. پس اين مقوله پويا در اتصال با جان مولاناي جهان بسيار شورآفرينتر و زيباتر و دلنشينتر و دلپذيرتر ميشود. خصوصاً كه اينجا سخن از انطباق عالم كبير با عالم صغير ميرود و آنچه به حضور، بر دل عارف كشف شده، به حصول نيز بايد به ديده بيايد.
مولانا سر برآوردن گياه و گل از دل خاك تيره را به جان عارفاني تشبيه ميكند كه از قيد آب و گل رهايي يافته و در هواي عشق حق رقصان شدهاند:
شاخ و برگ از حبس خاك آزاد شد
سر برآورد و حريف باد شد
برگها چون شاخ را بشكافتند
تا به بالاي درخت اشتافتند
با زبان شَطْاَهُ شكر خدا
تا درخت استغلط آمد و ستوي
جانهاي بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گلها شاد دل
در هواي عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بي نقصان شوند
جسمشان در رقص و جانها خود مپرس
وان كه گردِ جان از آنها خود مپرس
جسمي كه به تعبير حافظ در سراچه تركيب، تخته بند تن است و معلول هوسها و حرصها و حسادتها و طمعهاي عالم دون است و زخمخورده چنگال شغالان طريق است؛ كسي كه راهزنان سرمايه وجودش را كه همان احساس و پاكي و خوبي و خلوص و تواضع و مهرباني است، از او به تاراج بردهاند؛ چگونه ميخواهد به مقصد برسد و چگونه از اسرار هستي رازي بخواند و چگونه ميتواند گوش به قصه ارباب معرفت بسپارد تا رمزي بپرسد و حديثي بگويد؟ اما كسي كه خزان حرصها و هوسها و غرور و تكبرها و طمعها را پشت سر گذاشته و از قيد و بندها و زنجيرهاي غمهاي دنياي دون رهايي يافته است؛ چرا بهاري نشود و چرا در هواي عشق حق رقصان نشود؟ او كه بدر تمام و انساني كامل شده است، چرا نتابد و عالمي را روشنايي نبخشد و در يك كلام چرا بهاري نگردد و چرا تازه و سرسبز و خوش و خرم نشود؟
در بن چاهي همي بودم نگون
در همه عالم نميگنجم كنون
آفرينها بر تو بادا اي خدا
بنده خود را از غم كردي جدا
او كه خزاني به اين سختي را پشت سر گذاشته، چرا با دررسيدن بهار، روحش زفت و فربه نشود؟
مگر نه اين كه شمس تبريزي ميگفت: «تا قلعه از آن ياغي بود، ويران كردن او واجب بود و موجب خلعت بود و آبادان كردن آن قلعه خيانت بود و معصيت بود. چون قلعه از ياغي بستندند و عَلَمهاي شاه برآوردند بلكه پادشاه درآمد در قلعه، بعد از اين، خراب كردن قلعه غَدَر باشد و خيانت و آبادان كردنِ آن فرضِ عين و طاعت و خدمت.
مگر مولانا نگفت:
بردِه ويران نبود عُشر زمين كوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا كه خرابم نكند كي دهد آن گنج به من
تا كه به سيلم ندهد كي كشدم بيعطا؟
پس همان است كه فرمود فاِن مع العسر يسري، ان مع العسر يسري، كه در پس هر سختي آساني هست و پس از هر ويراني آباداني و مگر نه اين كه گنجها را در خرابهها مينهند. پس خزان رفت و فرقت يار آخر شد و كنون نيز «در چمن آمد گل از عدم به وجود».
بهار، مستان حق را پيام آورده است و نشستگان و عزلتگزيدگان دنيا را به قيام ميخواند. باري، بهار پيك رحمت حضرت حق بود و به لطف او دررسيد.
بهار آمد، بهار آمد، سلام آورد مستان را
از آن پيغمبر خوبان پيام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقي كرامتهاي مستان گفت
شنيد آن، سرو از سوسن قيام آورد مستان را
ز اول باغ، در مجلس نثار آورد آنگه نُقل
چو ديد از لاله كوهي كه جام آورد مستان را
ز گريه ابر نيساني، دهم سرد زمستاني
چه حيلت كرد؟ كز پرده به دام آورد زمستان را
سقا هم ربهم خوردند و نام و ننگ گم كردند
چو آمد نامه ساقي چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها سپند و عود ميسوزد
كه سرماي فراق او زُكام آورد مستان را
درآ در گلشن باقي، برآ بر بام، كان ساقي
ز پنهان خانه غيبي پيام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشيدند درآ در باغ و پس بنگر
كه ساقي هرچه در بايد تمام آورد مستان را
كه جانها را بهار آورد و ما را روي يار آورد
ببين كز جمله دولتها كدام آورد مستان را
ز شمسالدين تبريزي به ناگه ساقي دولت
به جام خاص سلطاني مدام آورد مستان را
بهاري كه از جانب حضرت حق در دل و جان عارفان شكوفا ميگردد، سرّ درون آنها را آشكار ميسازد. همچنان كه درون خاك سياه گياهان و گلهاي زيبا و ظريف نهفتهاند وجود پرغرور و پرتكلف آدميان نيز شايستگيها و قابليتهاي خاص خود را دارد كه اگر بهار رحمت حق بر جانش سر رسد و در ايام دهر او آن نسيم خوش بوزد و حال و دل او را تازه كند، اي بسا كه اين تحول بهاري و اين رستخيز جهاني نهاني شود و از درون سر برآورده و وجودش لالهزار و كشتزار گردد و بوستان اسرار خدا شود.
تا نشان حق نيارد نوبهار
خاكْ، سِرها را نكرده آشكار
آن جوادي كه جمادي را بداد
اين خبرها وين امانت وين سداد
هر جمادي را كند فضلش خبير
عاقلان را كرده قهر او ضرير
همان است كه پيامبر اكرم فرمود: «انَّ لِربكم في ايام دهركم نفحاتٍ اَلا فتعرِّضوا لَها». چه تعبيري دلپذيرتر و دلفريبتر و زيباتر از اين كه باران، گريه عاشقان است و رعد، نعره مستان است و جوي، تسبيح ذاكران است و آسمان، صفاي دل عارفان است و ناله بلبلان، كرنش دورماندگان است و لطف حق، سرسبزي بستان است و سماع عارفان، پرواز مرغهاي پران است و برق، نور دل سالكان است و ابر، حجاب روي بتان است و بستن و شكفتنِ گل، قبض و بسطِ جان است.
قبض و بسط يعني دخل و خرج. سالك در زمان قبض ميل به مناجات ندارد، سوزش درون را از دست ميدهد، افسرده و يخزده ميشود، ميل به زيباييها ندارد، همه چيز در خاطرش مكدر است و بيروح و در زمان بسط، گشادگيها و شكفتنها ميرسد و بركات معنوي و لطايف رباني جانش را با ذكر حق عجين ميكنند. دنيا در چشم او در جوشش و تلاطم است و «باده در جوشش گداي جوش اوست». شكفتن گل هنگامه بسط است و روح عارف غرقه در بركات رحمت رباني ميشود. وجودش همه گل و بستان و رياحين ميشود.
آمد بهار عاشقان تا خاكدان بستان شود
آمد نداي آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
هم سنگ لعل كان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود
داني چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان؟
زيرا كه آن مه بيشتر در ابرها پنهان شود
اي شاد و خندان ساعتي كان ابرها گرينده شد
يارب خجسته حالتي كان برقها خندان شود
زان صد هزاران قطرهها يك قطره نايد بر زمين
ور ز آن كه آيد بر زمين جمله جهان ويران شود
جمله جهان ويران شود وز عشقْ هر ويرانهاي
با نوح همكشتي شود، پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساكن بُدي گردان نبودي آسمان
زان موجِ بيرون از جهت اين شش جهت جنبان شود
اي مانده زير شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
كان دانهها زير زمين يك روز نخلستان شود
از خاك روزي سر كند آن بيخ شاخِ تر كند
شاخي دو سه گر خشك شد باقيش آبستان شود
آن خشك چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
آن اين نباشد اين شود اين آن نباشد آن شود
چيزي دهانم را ببست، يعني كنار بام و مست؟
هرچه تو زان حيران شوي، آن چيز از او حيران شود
مولانا معتقد است كه بهار و بسياري تعابير ديگر، همه و همه در خدمت بيان چيزي هستند كه بيان ناشدني است. مولانا كه همه چيز را در درون خود يافته بود و هر كسي هم مرد آن نبود كه به درونتش راه ببرد و حال او را بداند و از طرفي جوشش معاني در ضمير پاك او باعث ميشد تا به تمثيل متوسل شود؛ به اين طريق سعي ميكرد جهان درون عارفان را بنماياند و وضوح بيشتري به آن ببخشد. درون عارفان مستقل از برون آنهاست. درون تابع بيرون نيست، هرچه هست در نهانخانه دلشان است، خارج از خويشتنِ خويش آنها هيچ امري باعث تغيير و تحول در درونشان نميشود. آنها خود و خداي خود را در درون خود يافته و اگر چنين باشد، بهار واقعي هم در مملكت وجودشان حضور دارد و بهار و خزاني ديگر است كه آنها را متحول ميكند و البته با وجود عشقْ، باغ دل عاشقان هميشه سبز و تر است:
عاشقي زين هر دو حالت برتر است
بيبهار و بيخزان سبز و تر است
باغ سبز عشق كو بيمنتهاست
جز غم و شادي در او بس ميوههاست
از غم و شادي نباشد جوش ما
با خيال و وهم نبود هوش ما
باده در جوشش گداي جوش ماست
چرخ در گردش گداي هوش ماست
آنها در درون خود آفتابي يافته اند كه هميشه تابان است و بهاري كه هميشه خوش و خرم است. همين اصل بودن و اصيل بودن درون باعث ميشود كه وجودشان از عالم خارج استقلال يابد و هيچ كنش خارجي روح آنها را متأثر نكند.
عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويش
خون انگوري نخورده بادهشان هم خون خويش
باري، مولانا، مانند يك ميناگر ماهر و يك گوهرتراش زبردست، بهار را در اشعار خود به تصوير ميكشد و درك عاشقانه از بهار را با درك عارفانه خود ميآميزد.
بهار آمد بهار آمد بهار خوشعذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لالهزار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان كه سوسن صد زبان دارد
به دشتِ آب و گِل بنگر كه پرنقش و نگار آمد
گل از نسرين همي پرسد كه چون بودي در اين غربت
همي گويد خوشم، زيرا خوشيها زان ديار آمد
سمن با سرو ميگويد كه مستانه همي رقصي
به گوشش سرو ميگويد كه يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر درآمد كه مبارك باد
كه زردي رفت و خشكي رفت و عمر پايدار آمد
همي زد چشمك آن نرگس به سوي گل كه خنداني
بدو گفتا كه خندانم كه يار اندر كنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
كه هر برگي به ره بري چو تيغ آبدار آمد
بهار، تناسب تام و تمامي با قيامت دارد. زندگي پس از مرگ در بهار رخ ميدهد. جهانِ افسرده، زندگي و نشاط را از سر ميگيرد و پويايي و تازگي در رگهاي جهان شناور ميشود. اما اينجا گويا قيامتي ديگر هست كه در درون رخ ميدهد. محشري كه با همه عظمتش بر جان انسانها تجلي ميكند و انقلاب درون عارفان را دگرگون ميكند.
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزيمت رفته در يايِ مرگ
زاغ پوشيده سيه چون نوحه گر
در گلستان نوحه كرده بر خُضَر
باز فرمان آيد از سالار ده
مر عدم را كانچه خوردي بازده
آنچه خوردي واده اي مرگ سياه
از نبات و دارو و برگ و گياه
اي برادر عقل يك دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بين
پر ز غنچه و ورد و سرو و ياسمين
ز انبهي برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهي گل نهان صحرا و باغ
مولانا حكايتي را نقل ميكند كه عدهاي از پيامبر(صلی الله علیه و سلم) پرسيدند كه رستاخيز چه زماني سرميرسد و پيامبر(صلی الله علیه و سلم) پاسخ داد كه قيامت خود من هستم:
و قيامت را همي پرسيدهاند
كز قيامت تا قيامت راه چند
با زبان حال ميگفتي بسي
كِي ز محشر حشر را پرسد كسي؟
مولانا بوي گلزار و گل را به سخنان و پندهاي اولياءالله تشبيه ميكند و ميگويد كه اولياء خدا با اين حرفهاي نغز و لطيف، گويي بوي آن دلبر را به مشام ميرسانند كه اگر دنباله اين بوي خوش را بگيريم، يقيناً به گلزار ميرسيم و آن حقيقت محض را در درون خود مييابيم.
اين سخنهايي كه از عقل كل است
بوي آن گلزار و سرو و سنبل است
بوي گل ديدي كه آنجا گل نبود؟
جوش مُل ديدي كه آنجا مل نبود
بو قلاوزست و رهبر مر تو را
ميبرد تا خُلد و كوثر مر تو را
بو دواي چشم باشد نور ساز
شد ز بويي ديده يعقوب باز
بويِ بد مر ديده را تاري كند
بوي يوسف ديده را ياري كند
بعد ميگويد اگر تو يوسف نيستي و بوي جان و نفس نَفَس تو كسي را رهبر نميشود، پس يعقوب شو، تلاش و سعي كن تا به آن بو برسي و ديده دلت را باز كني.
تو كه يوسف نيستي يعقوب باش
همچو او با گريه و آشوب باش
همچنين مولانا ميگويد اگر ميخواهيد جانتان سرسبز و خرم شود، بايد خاك شويد و الا اگر سنگدلي را ادامه بدهيد، از سنگ گياه سبز نميشود. بايد خاك شد تا بهاري برسد و جان را خرم كند. يعني بايد جان خودمان را با نياز و تواضع عجين كنيم.
از بهاران كي شود سرسبز سنگ
خاك شو تا گل نمايي رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودي دلخراش
آزمون را يك زماني خاك باش
مزد به زمين ريختن خاك و تواضعي كه از خود نشان داده كه در پايينترين مكان خود را قرار داده، اين است كه سرسبز و تازه شود و آدميان هم تا به تواضع و تضرع در درگاه الهي، خود را ذليل خداوند نكنند، البته انكشافي رخ نخواهد داد. آدمي تا خود را به ابتلاي بلاها نسپارد و تا در كورههاي رنج و سختي پخته و آزموده نشود و آماج تير بلاها نگردد، به جايي نميرسد؛ اما اگر چنين كرد و اين خزان سرد و سخت را پشت سر گذاشت، يقيناً بهار خرم روي يار سر ميرسد و لاجرم در شهر، شكر ارزان ميشود:
خبرت هست كه در شهر شكر ارزان شد
خبرت هست كه دي گم شد و تابستان شد
خبرت هست كه ريحان و قرنقل در باغ
زير لب خندهزنانند كه كار آسان شد
خبرت هست كه بلبل ز سفر باز رسيد
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست كه در باغ كنون شاخ درخت
مژده نو بنشيند از گل و دستافشان شد
شاهدان چمن ار پار قيامت كردند
هر يك امسال به زيبايي صد چندان شد
گلرخاني ز عدم چرخزنان آمدهاند
كانجم چرخ نثار قدم ايشان شد
بزم آن عشتريان بار دگر زيب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
نقشها بود پس پرده دل پنهاني
باغها آينه سر دل ايشان شد
آنچه بيني تو ز دل جوي، ز آيينه مجوي
آينه نقش شود ليك نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
كفرهاشان همه از رحمت حق ايمان شد
ميوه و گل در شعر مولوي نشانه و نماد كمال است. گل زماني كه به كمال ميرسد و به نهايت راه ميرسد، ميشكفد و ميوه در زمان كمال به تعبير مولوي بر سر دار ميشود. مثال حلاج را ميزند، ميگويد ميوهها چنان كه در زمان كمال بر سر دار ميشوند، درست مثل حلاج ميشوند كه وقتي پخته و پرورده شد و به نهايت طريق رسيد، بر سر دار رفت.
بلبل نگر كه جانب گلزار ميرود
گلگونه بين كه بر رخ گلنار ميرود
ميوه تمام گشته و بيرون شده ز خويش
منصور وار خوش به سر دار ميرود
ماندهست چشم نرگسْ، حيران به گرد باغ
كاينجا حديث ديده و ديدار ميرود
اندر بهار وحي خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تكرار ميرود
گل از درونِ دلْ دم رحمان فزون شنيد
زودتر ز جمله بي دل و دستار ميرود
اين نفس مطمئنه، خموشي غذاي اوست
وين نفس ناطقه سوي گفتار ميرود
از همه مهمتر كه مولانا بستگان تن را به تماشاي جان دعوت ميكند:
اي بستگان تن به تماشاي جان رويد
آخر رسول گفت تماشا مبارك است
بر ماهيان تپيدن دريا خجسته است
بر خاكيان جمال بهاران مبارك است
اين كه انسان خود را از بستگي تن و جهان مادي برهاند، خود را از خويشاوندي گناه و عصيان جدا كند و به تماشاي جان و تماشاخانه نهان برود؛ مهمترين درسي است كه مولوي از نگرش و بينش خود نسبت به بهار به ما ميدهد .
رضا يعقوبي
روزنامه اطلاعات/ پنجشنبه 24 اسفند 1396- 26 /جمادي الثاني 1439/ 15 مارس 2018/ شماره 26965