سخن سعدی، کانِ شکر است که از هر کجایش و به هر مقدار بچشیم کامِ ما را شیرین می‌کند. گفتم شکر، نه، غلط گفتم، سخنش شیرین‌تر از شکر است، «سخنِ سعدی»، «سخنِ سعدی» است؛ نمی‌شود آن را به چیزی شبیه کرد. متاعی گران‌بهاست که نمی‌توان نامی بر آن نهاد.

ای «سعدی» سخنور ای پیر راســتان
ای «شیخ مصلح‌الدین» ای فخر راستین
شد کشتزار دانش تو پهن آن‌چنانــک
هرکس بود زخرمن فضل تو خوشه چین
مانا که «بوستان» و «گلستان» تو ربود
رونـق ز بوســتان و گلستان به فرودین
اشعاری از «بدایع» تو کس بدیع‌تر
نادیده از نخســــــت و نبیند زواپسین
الحق که بر تو گشت «غزل» ختم همچنانک
ختم رسول گشــت پس از فخر مرسلین
(علی روحانی وصال)
شاید سخت‌ترین بخشِ نوشتن در بارۀ سعدی «شروع کردن» است، چه آنکه کمالات این مردِ سخندان چندان زیاد است که نمی‌شود دانست از کجا باید شروع کرد: به قول مولوی:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
سخن سعدی، کانِ شکر است که از هر کجایش و به هر مقدار بچشیم کامِ ما را شیرین می‌کند. گفتم شکر، نه، غلط گفتم، سخنش شیرین‌تر از شکر است، «سخنِ سعدی»، «سخنِ سعدی» است؛ نمی‌شود آن را به چیزی شبیه کرد. متاعی گران‌بهاست که نمی‌توان نامی بر آن نهاد.
هر متاعی زمعــــدنی خـــیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز
(غزلیات سعدی)
متأسفانه ما ایرانیان و فارسی‌زبانان قدر سعدی را نشناخته و به شکر قدومش نپرداخته‌ایم:
که هیهات قدر تو نشناختم
به شکر قدومت نپرداختم
(بوستان سعدی)
سعدی برای ما همه کار کرده است، در حالی که ما برای او هیچ کار نکرده‌ایم؛ نه کلامِ جانفزایش را خوانده‌ایم و نه اندیشه‌های ناب و زیبایش را پاس داشته‌ایم. ما در قبالِ سعدی چون لب‌تشنگانیم که در کنار فرات راه می‌پیماییم و برای سیراب کردن خود دستی به سوی آبِ گوارایش دراز نمی‌کنیم. و با این کار خود، بیش از آنکه به او اجحاف کنیم، بر خود ظلم روا داشته‌ایم.
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
(غزلیات سعدی)
سعدی را به حق «ملک الکلام» و «افصح المتکلمین» گفته‌اند و این کوتاه‌ترین قبایی‌ست که می‌توان بر قد زیبا و رعنای این بزرگمرد دوخت. کلام سعدی باغی‌ست پر از طراوت و شادابی و داری انواع گل‌های خوش‌بو و رنگارنگ، و بلبلان چهچه زن و آواز خوان که تماشایش ناظر را به یاد بهشت‌برین و جنات نعیم می‌اندازد.
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟
هیچــم ار نیست، تمـنای توام باری هست
(ملک الشعرا بهار)
در این وجیزه نمی‌خواهم همچون دیگران غوغای تولد و وفات سعدی را به‌میان آورم، و از زندگی و مسافرت‌هایش بگویم و داد سخن در این باب برانم، و براستی چه باک که سعدی کی به دنیا آمده و به کجا رفته است، مهم آن است که لطف خدا، سخنوری پیامبرگونه چون او به ما عنایت کرد که جانِ سخنش، جسم ما را تراوت بخشد و روح ما را مصفا نماید:
پیش و پسی بست صفــت کــبریا
پس شــــعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یکــــدوستــند
این دو چه مغز آنهمه چون پوستند
(انوری)
سخن سعدی نه شرح می‌خواهد و نه تفسیر، برای فهم کلامش باید آن را خواند و چه بیهود کاریست اینکه بخواهیم از گلستانش گلبنی را دستچین کنیم و براستی از سبد گل، چیدنِ کدام گل به تنهایی عاقلانه است؟ از همه‌اش، باید همه‌اش را چید و از تمامش بایست به تمامش راضی بود.
بر حدیث من و حســـن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
(غزلیات سعدی)
هنوز یادم نرفته است و نخواهد رفت این سخن استاد مشفق «دکتر عبدالحمید حیرت سجادی که ـ خداش در همه حال از بلا نگه دارد ـ »: اگر نعوذ بالله و خاکم بر دهن خداوند قرآن و کتاب آسمانی دیگری نازل نمی‌کرد، برای هدایت بشر «گلستان و بوستان» سعدی کافی بود.
از این رو بر آنیم تا در هر شماره از «مجلۀ انوار» سبدی از گلِ گلستان را با افتخار تقدیمتان کنیم و معترفیم به آنکه از نمایاندن تمام زیبایی‌های این جنّت خلد عاجزیم و قاصر. و در دفتر اول سری به دیباچه‌اش می‌زنیم.
سعدی در دیباچه گلستان از موضوعات مختلفی سخن می‌گوید، از انگیزه تألیف کتاب گرفته تا مدح اتابکان فارس که برخلاف معمول او اندکی اغراق آمیز به نظر می‌رسد، گرچه برای کسی چون سعدی که می‌خواهد در اولین فصل کتابش به نصیحت آنان بپردازد این میزان قابل اغماض است.
او در ابتدای دیباچه اوج توجه به نعمت‌های خداوند را به نمایش می‌گذارد. معولا ما کسی را متنعم از نعمات الهی می‌دانیم که از مال دنیا حظ کامل و بهرۀ وافر برده باشد و بهترین امکانات آن را در اختیار داشته باشد. بسیار منصف باشیم از نعمت سلامتی یاد می‌کنیم که «خدا را شکر که به ما سلامتی داده است.» اما نگاه سعدی به نعمت الهی بسیار دقیق‌تر و باریکتر است. او نعمت خدا را در «نفسی که می‌کشد» می‌جوید و در هر نفس دو نعمت می‌یابد:
«منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می‌آید مفرّح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب.»
سعدی آنگه چرایی و زمانِ نگارش گلستان را با گفتاری فاخر، شیرین، و روان بازگو می‌کند.
«یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم:
هر دم از عمر می رود نفــسی
چون نگه می‌کنــم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خـوابی
مگـــر این پنـــج روزه دریابی
برگ عیشی به گور خویش فرسـت
کس نیـارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تـموز
اندکـی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دسـت رفتــه در بازار
ترســـمت پر نیـاوری دســتار
او به عمر پنجاه ساله خود نگریسته، چون دست را تهی از عبادت می‌یابد، قصد گوشه نشینی می‌کند، اما دوستی دیرینه بر او وارد می‌شود و می‌گوید که گوشه نشینی هنر مردان نیست.
«…تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکـم ضرورت زبان در کشی»
سعدی در مذمت گوشه نشینی در جاهای زیادی سخن رانده است.
در بوستان خود داستان یکی از شاهان روشن ضمیر به نام «تکله» را بیان می کند که قصد گوشه نشنی می‌کند تا در «کنج عبادت، پنج روز باقی مانده عمر» را دریابد؛
در اخــبار شاهان پیشیــنه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نـیازرد کـس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمــرم به سر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنـج روزی که هست
اما «دانای روشن نفسی» او را نهیب می زند که نه!
چو بشنید دانای روشــن نفــس
به تندی برآشفت کای تکله بس!
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخــلاق پاکیزه درویش باش

سعدی، کتابِ گلستان را «گلستانی راستین» می‌شمارد که سرما و گرمایِ روزگار بر آن تأثیری ندارد و چنین می‌گوید:
«برای نُزهَتِ ناظران و فُسحَتِ حاضران، کتابِ گلستانی توانم تصنیف کردن، که بادِ خزان را بر ورقِ او دستِ تَطاوُل نباشد و گردشِ زمان، عیشِ رَبیعش را به طَیشِ خَریف مبدّل نکند.
به چه کـار آیدت ز گُـل طَــبَقی
از گلـــستانِ مــــن ببَر ورقی
گُل همین پنج روز و شش باشـد
وین گلستان همیشه خوش باشد
در فراز دیگری از مقدمه گلستان، سعدی به عنوان استاد تمام عیار دراخلاق، رنگ پذیری از همنشین را با بلاغت و فصاحت بی‌نظیری به تصویر می‌کشد و متاثر از کلام زیبای قرآن: «کونوا مع الصادقین» تشویق به همنشینی با نیکان می‌نماید؛
گِلی خوشبوی در حـــمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیـری
کـه از بوی دلاویز تو مــــستم
بگــفتا من گِلــــی ناچیز بودم
و لیـــکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
آنچه گذشت، قطره‌ای از دریای بی‌کران سعدی بود. برای بهره بیشتر به دیباچه نغز گلستان مراجه فرمایید.

***

  • نویسنده: حسین سلیمان پور