سر انجام این عالم فقیه و مجاهد نستوه صبح شنبه، 18 آذرماه، بعد از عمری تلاش و مجاهده، بر روی تخت بیمارستان، در حالی که کلمات قرآن بر زبانش جاری است با فراغ بال و خاطری آسوده، عالم خاک را وداع میگوید و به عالم افلاک پر میکشد و خیل مشتاقان و ارادتمندان را به […]
سر انجام این عالم فقیه و مجاهد نستوه صبح شنبه، 18 آذرماه، بعد از عمری تلاش و مجاهده، بر روی تخت بیمارستان، در حالی که کلمات قرآن بر زبانش جاری است با فراغ بال و خاطری آسوده، عالم خاک را وداع میگوید و به عالم افلاک پر میکشد و خیل مشتاقان و ارادتمندان را به سوگ و عزای خود مینشاند.
آخرین روز ماه مبارک رمضان است، مردم روزهدارِ روستا، دیشب ماه شوال را ندیدهاند، خبر میرسد که اهالی فلان روستا عید کردهاند، همهمه بر پا میشود، نه تلویزیون، نه رادیو و نه هیچ رسانه دیگری هنوز به این روستاها پا باز نکرده است تا اهالی دِه را از دنیای اطرافشان آگاه کند و خبری به آنان برساند، تنها چیزی که اهالی روستا از دنیای مدرن دیدهاند یک موتورسیکلت است که مدتی قبل کدخدای ده آن را خریده است. بگو مگو ها بالا میرود، باید تکلیف خود را روشن کنند. بلاخره چارهای مییابند، مولوی علیبایی! گرهِ کار با دستان مولوی جوانِ مشهدریزه باز خواهد شد، او تا به حال چندین بار برای ارشاد مردم، به این ده آمده است… ساعتی بعد دو مرد سیکلت سوار با این خبر از گرد راه میرسند که مولوی گفته است: ماه دیده نشده است، امروز روزه بگیرید، فردا عید است. اهالی ده متفرق میشوند.
مولوی غلام احمد گرچه مدت زیادی نیست که از پاکستان برگشته است، اما با علم، نبوغ، هوش سرشار و تلاش خستگی ناپذیرش، در اندک زمانی توانسته است اعتماد مردمی ـ که هنوز نمیدانند «مولوی» یعنی چه؟ ـ را جلب کند. آنان برای دریافت پاسخ ریز و درشت مسایل دینی خود به مولوی غلاماحمد علیبایی مراجعه میکنند.
مولوی غلام احمدِ پر انرژی، این جوانعالِمِ نستوه، بعد از مدتی ارشاد و تبلیغ، ایدهای به ذهنش میرسد: بنای مدرسه دینی؛ او تأثیر مدارس دینی را در پاکستان به چشم سر دیده است، او دیده است که استاد شفیق و مهربانش، مولانا مطهری با ایجاد مدرسهای در خواف، چگونه به جنگ نادانی و جهل و خرافات رفته است و چقدر هم موفق بوده است، مولوی علیبایی که همهی کارهایش با مشوره است، مسئله را با بزرگان مشهدریزه در میان میگذارد، همه موافقند، مدرسهی دینی «قاسم العلوم» را در زادگاهش مشهدریزه پایه گذاری میکند، طلاب و مشتاقان علم چون پروانه، دور مولوی جمع میشوند، ساواک احساس خطر میکند، به چیزی کمتر از تعطیلی حوزهی تازه تأسیس راضی نیست، از ساواک اصرار و از مولوی انکار، از آنان فشار و از مولوی استقامت، بلاخره زبان تهدید و ارعاب کارش را میکند و مولوی که نمیخواهد با استقامت بیشتر، مردم را از وجود عالمی دلسوز و خیرخواه محروم کند حوزه را میبندد.
اما او تسلیم نمیشود، حاضر است تاکتیکش را تغییر دهد، ولی میدان را به هیچ قیمتی خالی نمیکند، مدرسه دینیاش را بستهاند، اما زبان گویایش را نه، جسم پرتلاشش را نه، و دل و ارادهاش را که هرگز نخواهند توانست ببندند.
مولوی، سنگر مدرسه دینی را رها و در سنگر نماز جمعه مستقر میشود، او با دلی مالامال از عشق و زبانی سوزناک و تأثیرگذار به ارشاد مردم میپردازد و در تلاطم امواج سهمگین بیدینی، با قدرت و مهارت، کشتی تَرَک خورده و از نفس افتاده دینداری مردم منطقه را به ساحل امن و امان هدایت میکند.
با طلوع فجر انقلاب اسلامی، بارقهی امیدی در دل مولوی که حالا دیگر سنی از او گذشته است میدرخشد، دوباره هوای تأسیس حوزه علمیه به سرش میزند، او میداند که تبلیغ، ارشاد، وعظ و سخنرانی، همهی اینها برای بیداری جامعهی گرفتار در هزاران بدعت وخرافات مفید است، اما این را به خوبی میداند که هیچ کدام از اینها جای حوزه علمیه را نمیگیرد، او طبیب است و تنها راه درمان جامعه بیمار را، وجود مدارس دینی تشخص میدهد.
به همین خاطر وقتی برادان خیّر رجبعلیزاده پیشنهاد تأسیس حوزه علمیهای را در «چاه کشاورزی» به او میدهند، بیدرنگ و با شوق و رغبت میپذیرد، به حرف مردم که او را در راه اندازی حوزه علمیهای در چاه کشاورزی که هنوز هیچ سکنهی ثابتی ندارد ملامت میکنند، وقعی نمینهد. برای او، کار مهم است، اینکه کجا انجام میگیرد هیچ اهمیتی ندارد. غرفهای کوچک میسازند و کارش را با ۴ طلبه شروع میکند، و نام «انوارالعلوم» را بر این مدرسه کوچک دینیِ تازه تأسیس مینهد، امیدوار به اینکه روزی شعاع نورِ این بقعه مبارک، بر آفاق ظلم و جهل بتابد و راه هدایت و فلاح را بر گمکرده راهی بنمایاند. او، نهالی را که با دست اخلاص و للّهیّت کاشته است، با تلاش و مجاهده پرورش میدهد، دعایش را ، تلاشش را و استقامتش را چتری میکند بر سر این درخت نوپا تا از تابش گرماهای نفسگیر و گزش سرمای استخوان سوز روزگار محفوظش دارد و با دعای سحری و آب دیده، آبیاریش میکند تا به بَر بنشیند. مولانا علیبایی در مقابل تمام مشکلات و سنگانداریها سینه سپر میکند و درخت علمش را روز به روز پرشاخ و برگتر و بارورتر میکند تا حدی که امروز، چاه کشاورزیای که در آن حوزه را بنا نهاده و اکنون به خیرآباد تغییر نام یافته است، بزرگترین و توسعهیافتهترین روستای تایباد و حوزه علمیهای که با چهار نفر شروع به کار کرد، به 800 نفر(طلبه مرد و زن) رسیده است.
مولانا علیبایی که خستگی را خسته کرده است، نهال حوزه علمیه دیگری را در روستای «ریزه» غرس میکند و نامش را «دارالعلوم اسلامی» میگذارد، تا خانهای شود برای تحصیل علوم اسلامی و با اصرار معتمدین، شخصاً مدیریت آن را به عهده میگیرد.
مجاهده و تلاش او را پایانی نیست، هر چه سالهای عمر این مرد مجاهد بالا میرود، بر شوق و علاقهاش به خدمت دین افزوده میشود.
اکنون او پیر و ناتوان شده است، دیگر رمق سرکشی به مدارس علمیای که تأسیس کرده است را ندارد، او در گوشه خانه و بر بستر بیماری با ارشاد و راهنمایی و با ذکر و دعا، رشد و نموّ درختان به ثمر نشستهاش را به تماشا مینشیند.
اینک پیرمرد داستان ما، بعد از نیم قرن تلاش و مجاهده به خواستهاش رسیده است، شاگردانش با تأسّی از سیرت و روش معتدل او، بدور از هر افراط و تفریط، آنگونه که انتظارش را داشت، از عهده مسئولیتها بر میآیند، برای اینکه بعد از او دیگر حرفی و سخنی باقی نماند، مسئولیت هر یک از مراکزی را که تأسیس نموده است به شخصی که همگان بر مدیریتش اجماع دارند میسپارد، او مردمش را و شاگردانش را به خوبی میفهمد و میشناسد و میداند چه کسی از عهده چه کاری بر میآید، مدیریت انوارالعلوم خیرآباد را به مولوی عبدالمجید رجبعلیزاده و اداره دارالعلوم اسلامی ریزه را به مولوی حامد شیخ جامی محول می کند و فرزندش، مولوی عبدالکریم علیبایی را به عنوان امام جمعه شهر مشهدریزه معرفی مینماید.
سر انجام این عالم فقیه و مجاهد نستوه صبح شنبه، 18 آذرماه، بعد از عمری تلاش و مجاهده، بر روی تخت بیمارستان، در حالی که کلمات قرآن بر زبانش جاری است با فراغ بال و خاطری آسوده، عالم خاک را وداع میگوید و به عالم افلاک پر میکشد و خیل مشتاقان و ارادتمندان را به سوگ و عزای خود مینشاند.
پیکر پاک و مطهرش بر دستان جمع عظیمی از ارادتمندان و شاگردان، بعد از تکریم و تشریف، در آرامستان شاهزاده قاسم مشهدریزه در دل خاک میآرامد.
روحش شاد و راهش پررهرو
حسین سلیمانپور