“کمر برادرت را شکستی!”.. جمله ‫ای است تاریخی از زبان پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) بیانگر تربیتی ریشه ‫ای، برای شاگردی از مکتب رسالت که با مدح و ثنای خود برادر مؤمنش را بر پرتگاه خودباوری و غرور قرار داد. بارالها!… مرا نکوتر از آن قرار ده که گمان می‫برند، و بر من ببخشای […]

“کمر برادرت را شکستی!”..

جمله ‫ای است تاریخی از زبان پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) بیانگر تربیتی ریشه ‫ای، برای شاگردی از مکتب رسالت که با مدح و ثنای خود برادر مؤمنش را بر پرتگاه خودباوری و غرور قرار داد.

بارالها!… مرا نکوتر از آن قرار ده که گمان می‫برند، و بر من ببخشای آنچه از من نمی‫دانند و از دیدگان خلایق پنهان داشته ‫ای!..

دعای پر طنین قلب هراسان ابوبکر صدیق پس از توصیف نیک دوستی از او ..
سرشت انسانی با خودیت “من” انس فطری دارد؛ مدح و ثنا و توصیف ابروهای خمیده‫ اش را راست و لبخند عریضی بر کج دهان هر فردی ترسیم می‫کند. در مقابل نه ایراد و عیب بلکه حتی انتقاد – ولو اینکه سازنده باشد – قلب را جریحه دار می‫کند و أخمها را گلاویز و لبخند را بر لبان خاموش..

این بود که بزرگ مربی بشریت (صلی الله علیه وسلم) چون منکری را می‫زدودند، بدون ذکر نام کسی ” به در می‫گفتند تا دیوار بشنود”؛ ( ما بال أقوام یقولون کذا أو یفعلون کذا!..) چه شده برخی را که چنین می‫گویند.. و یا چنین می‫کنند..

گه گداری دوستی از باب انگیزه آفرینی و تشویق در توصیف تو از زحماتت سخن می‫راند: اگر شما نمی‫بودید ما چه می‫کردیم؟!.. زحمات شما درخت تنومند توحید را در شهر و دیار ما شاداب کرد!.. اگر شما به سرزمین ما کوچ نمی‫کردید ملت ما در باتلاق شرک و خزعبلات تا حلقوم فرو رفته بود. این وقتی است که سخن دلبران گفته آید در حدیث دیگران..

و ننگبارتر این است که مهتر از خود راضی گوید: اگر جماعت ما نمی‫بود تا صد سال دیگر اسلام در فلان سرزمین لنگر نمی ‫انداخت..

اگر ما – و زشترش “من”- نمی‫بودیم چنین و چنان نمی‫شد..

می‫شود از خود پرسید؛ این “تو”، و آن “ما”، و این “من” اگر از توفیق خداوند عالمیان تهی می‫بود، هرگز توان حرکت می‫داشت؟!..

« وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّـهُ ۚ إِنَّ اللَّـهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا» ﴿الانسان/٣٠﴾

{ شما نمی‌توانید بخواهید، مگر این که خدا بخواهد. بی‌گمان خداوند بس آگاه و کاربجا است}.

اگر خواست از آن خداست، و ما تنها اسباب؛ پس چه هنری است گل و خاک را چون معمار هنرمند سر کاخ بر فلک کشد؟!..

آورده ‫اند؛..

دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت . گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرانش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و صله میگرفت ولی آن یکی ساکت بود . آن گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت: چرا تو هم وقتی شاه را می بینی چیزی نمیگویی تا به تو هم پولی داده شود. گدای ساکت گفت: “کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود کیه؟”.

برای سلطان محمود این سوال پیش آمد که چرا آن گدا ساکت است و هیچی نمی‫گوید! وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته “کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود کیه؟”!

سلطان محمود ناراحت شده گفت: حالا که اینطوری فکر می کند فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفهمد سلطان محمود چی کارست ؟

صبح روز بعد همینکار را انجام دادند، غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است. پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی؟ او گفت: سه سکه . گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم. و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ  بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.

لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت: فکر می‫کنم از فردا دیگر همدیگر را نبینیم .

فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق آنجاست و گدایی می کند، از او پرسید: چرا هنوز گدایی می‫کنی ؟ گفت: خوب باید خرج زن و بچه‫ ام را درآورم . سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه‫ ای نفرستادیم؟

گدای متملق گفت: بله، سلطان سلامت باشند، دست شما درد نکند وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم، چون سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم . سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به  قصر بیاریدش، در قصر به گدا گفت: بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود کیه!..

گدا این را نمی‫گفت و سلطان محمود می‫گفت: بزنیدش، من می گویم تو هم بگو: کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود کیه ؟

ای عزیز!..

در حقیقت آتش زدی به سرمایه پاداش نیکت آن لحظه که خود را دیدی..

چون تازیانه نقدت بر پیکر دیگران خرده گرفت، گناهان و لغزشهایشان در چشمان مقعرت بزرگنمایی کرد و کوتاهی هایت هیچ تو را نیازرد. دیدگانت از آن چشم پوشی کرد، بدان که از پرتگاه هلاکت آویزان شده ‫ای..

فلان عالم خود فروخته است. عقیده آن دیگری نم کشیده، سومی دروغگوی مکاری بیش نیست، چهارمی در خیانت استاد است، و بهشت هرگز بروی پنجمی در نخواهد گشود، لعن و نفرین بادا بر ششمی.. خلاصه زبانی چون نیش عقرب با چرخشی حق بجانب در دماغ هر کس..                                                                                            و در هر حکمی چه بر زبان آید، و یا چون طیفی خاطره وار از دل گذرد، خروارها ریا و خودبینی‫ هاست!..

بدان ای عزیز!..

درمان همه این غرور در این است که رخسار بر زمین نهی،  و جوهر خود در خاک بینی..

هر روز گذری از گورستان رفتگان، و پوئیدن ضعف و ناتوانی خود در میان آه و ناله و شیون علیلان بیمارستان، “منیت” سرمست را در تو مهار می‫کند..

و با یک جمله همیشه باید خود را نیشگون گیری:

کار را خدا می‫کند، من کجای کارم؟!..

نویسنده: د/ احمد ابوالخیر