سعدی رحمة الله علیه باب سوم کتاب گلستان خودش را در مورد «قناعت» بسته است. قناعت را «گنج بیپایان» گفتهاند و براستی هیچ چیز نمیتواند جای قناعت را در وجود انسان بگیرد. قناعت است که آدم را از حرص و آز و آروزهای بیپایان میرهاند و زندگی را برایش رضایتبخش و شیرین میکند.
خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مـــرد را
خبــــر کن حـریص جهانگرد را
(بوستان سعدی)
سعدی رحمة الله علیه باب سوم کتاب گلستان خودش را در مورد «قناعت» بسته است. قناعت را «گنج بیپایان» گفتهاند و براستی هیچ چیز نمیتواند جای قناعت را در وجود انسان بگیرد. قناعت است که آدم را از حرص و آز و آروزهای بیپایان میرهاند و زندگی را برایش رضایتبخش و شیرین میکند.
در تعریف قناعت گفتهاند: قناعت، رضایت به کم و حسن تدبیر معاش است، بدون دوست داشتن زیاده از حد زندگانی و اعتدال. و نیز گفتهاند: قناعت از ماده «قنع» و به معنای «اکتفا کردن به اندک» و ضد اسرافکاری است. در اصطلاح شرعی: صفتی است که با تکرار و تمرین در انسان بصورت ملکهای در میآید که باعث خشنودی و راضی شدن به چیز کم و نگه داشتن نفس از زیادهخواهی میشود.
به نظر سعدیِ شیرین سخن تنها چیزی که میتواند چشم و شکم انسان را سیر کند قناعت است. داستان حرص آن بازرگان که در جزیرۀ کیش با سعدی همسخن میشود، نمونۀ بارزی از این بیان است. جواب سعدی اما به او بسیار زیبا و قابل تامل است:
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بندۀ خدمتکار. شبی در جزیرۀ کیش مرا به حجرۀ خویش در آورد. همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم (همکار) به ترکستان و فلان بضاعت (مال) به هندوستان است و این قبالۀ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.(کفیل)
گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش (طوفانی) است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسۀ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینۀ حلبی به یمن و برد (جامه) یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف از این ماخولیا(سخنان پریشان) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!
گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیده. گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور
بار ســـالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوسـت را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
سعدی میگوید: اگر میخواهی به ملک قناعت دست یابی، باید همواره نگاه تو به پایینتر از تو باشد نه به بالاتر. چه اگر نگاه تو به بالاتر از تو بود، همواره به زندگی از خودبرتران غطبه میخوری و در نتیجه از زندگی خویش لذت نمی بری و همواره تلخکام میشوی. میگوید:
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی (کفش) نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بیکفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم ســیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وآن که را دستگاه و قوت نیست
شلغـــم پخته مرغ بریان است
سعدی یادآور میشود که ملک قناعت زمانی زوال مییابد که انسان گرفتار حرص و طمع گردد. تا قناعت است، انسان سرفراز است و چون قناعت برداشته شد، زندگی تنگ و تلخ میشود:
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده.
هر که بر خود در سؤال گشاد
تا بمـــیرد نیازمنـــد بود
آز بگذار و پادشـاهـــی کن
گردن بی طــمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد، به حکم آن که اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک به عذر قدومش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت.
چو غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم، گفت نشنیدهای که گفتهاند:
هر که را بر سماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
سعدیمعتقداستانسانهایقانع،جوانمردند و جوانمردی به بذل و بخشش است و هر که بخشندهتر، جوانردتر:
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشۀ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط (سفره) او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
در پایان بد نیست سخن بینظیر سعدی در بوستان در باب قناعت را ذکر کنم. سعدی میگوید: اینکه میگویند در قدیم الایام ابدال و مردان خدا سنگ را تبدیل به طلا میکردند سخن بیهودهای نیست. در واقع آنان خود را در چنان مقامی از قناعت و بینیازی قرار داده بودند که ارزش طلا و سنگ نزدشان یکی بود و همانقدر که سنگ بیارزش است، طلا هم در نزدشان بیمقدار بود.
شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
********
***
- نویسنده: حسین سلیمان پور