دست پسر خردسالم را محکم گرفته ام، به دقت اطرافم را می پایم و دل جمعیت را شکافته به جلو می روم. خیابان بس شلوغ است، بعد از نماز جمعه است و محشری بر پا. کمی آنطرف تر با دوستی همکلام می شوم. تا به خود می آیم، اثری از کودک نمی یابم. دلم هرّی […]
دست پسر خردسالم را محکم گرفته ام، به دقت اطرافم را می پایم و دل جمعیت را شکافته به جلو می روم. خیابان بس شلوغ است، بعد از نماز جمعه است و محشری بر پا. کمی آنطرف تر با دوستی همکلام می شوم.
تا به خود می آیم، اثری از کودک نمی یابم. دلم هرّی می ریزد. اطرافم را وارسی می کنم. نگرانی در چهره ام داد می زند، دوستم متوجه می شود. با دست اشاره می کند که آنجاست. در لابه لای جمعیت لولیده و چند قدمی آنطرف تر رفته است.
می خواهم همچون پدر سعدی، آنگاه که مشرف الدین در عهد صغر و در نماز عید دست از دامنش می دارد و در آشوب خلق از پدر گم می شود، گوشمالیش دهم و بگویم:
كه ای شوخ چشم آخرت چند بار / بگفتم كه دستت ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد / كه نتواند او راه ناديده برد(1)
بر خود مسلط می شوم. دستش را می گیرم و در دست می فشارم، محکم و محکمتر از قبل.
هنوز قدمی چند جلو ننهاده ام که دو خواهر را می بینم ، یکی از آن دگر بزرگتر ، و پیرمردی سالخورده و سردو گرم دوران چشیده عصا زنان به دنبالشان. از کجا می آیند؟ نمی دانم، به کجا می روند، نیز نمی دانم. اما می بینم پدر سخت پیر است و فرتوت ، یکی به دیگری می گوید: مواظب پدر باش. و آن دیگر با نگاهش به اولی می فهماند که چرا من؟ خودت مواظب باش!
***
جسمم پشت رل و روحم درگیر قضایای پیش آمده است. براستی که روزگار غریبیست! مجسم می کنم عهد گذشته پدر پیر امروز را ، آنگاه که دست دختر کوچکش را گرفته و او را با دلهره از میان جمعیت عبور می دهد. نگرانش هست، مبادا دست دخترکش خراشی بردارد، مبادا پای دلبرکش به سنگی بخورد. نازك آراي تن ساق گلش، كه به جانش كاشته، و به جان داده اش آب، آه! مبادا به بر او شکند.(2)
امروز اما پدر پیر است و شکسته، دستش از همه جا کوتاه و تکیه بر عصا، دخترک اما جوان و توانا، و بی خبر از عهد صِغر که پدر چه زحمتها در راه قدکشیدن و بزرگ شدنش کشیده و چه رنجها برده ، فرزند اما بی اعتنا به همه چیز، حاضر نیست حتی دست پدر افتاده را بگیرد و راهش بنمایاند.
حتم دارم کلام زیبای سعدی زبان حال پیرمرد است:
گر از عهد خردیت یاد آمدی / که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا/ که تو شیر مردی و من پیرزن(3)
نویسنده: حسین سلیمانپور
پی نوشت ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ بوستان سعدی ، شعر اینگونه است:
همی یادم آید ز عهد صغر/که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم / در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش/ پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار / بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد / که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر / برو دامن راه دانان بگیر …
2ـ اصل شعر از نیما یوشیج:
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
…
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می شکند
…
3ـ گلستان سعدی:
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی.
چه خوش گفت: زالی به فرزند خویش / چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی / که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا / که تو شیر مردی و من پیرزن
Sunday, 13 July , 2025