به آق‌قلا می‌رسیم. شهری که این روزها نامش بر سر زبانهاست. سیل در شهر اندکی فروکش کرده است، اما هنوز بسیاری از خیابان‌ها مملو از آب است. مردم بلاتکلیف‌اند. نمی‌دانند دقیقا چه بر سرشان خواهد آمد. تنها گزینۀ پیش رویشان انتظار است و دعا. دعا برای فروکش کردن طغیان آب و رهایی از بحران. وقتی […]

 به آق‌قلا می‌رسیم. شهری که این روزها نامش بر سر زبانهاست. سیل در شهر اندکی فروکش کرده است، اما هنوز بسیاری از خیابان‌ها مملو از آب است. مردم بلاتکلیف‌اند. نمی‌دانند دقیقا چه بر سرشان خواهد آمد. تنها گزینۀ پیش رویشان انتظار است و دعا. دعا برای فروکش کردن طغیان آب و رهایی از بحران.

وقتی ظهر پنجشنبه (8 فروردین 98) تایباد را به مقصد بازدید از مناطق سیل‌زده استان گلستان و رساندن کمک‌های مردمی به مصیبت‌دیدگان ترک می‌کنیم، خاطرۀ امدادرسانی به زلزلۀ وحشتناک بم در دی‌ماه 82 در ذهنم زنده می‌شود؛ روزی که سوار بر اتوبوس با کاروان امدادرسانی موسسۀ خیریه محسنین زاهدان دل کویر را می‌شکافتیم و برای نجات جان مردمان گرفتار در آوار، خود را به غمکدۀ بم می رسانیدم. آن روز مصیبت برای مردمان کویر بود و امروز نوبت مردمانی دیگر است در قلب جنگل و جوار دریا. انسان‌ها فارغ از قومیت، دین، مذهب و لباسشان به قول سعدی شیرین سخن «عضو یک پیکر»‌اند و چون عضوی را روزگار به درد آورد، بی‌قراری عضوهای دیگر ناگزیر است.
در این سفر چهار نفر همراهیم. «مولانا عبدالغفار شیخ‌جامی، امام جمعه خیرآباد و استاد حدیث انوارالعلوم»، «مولوی عبدالوهاب عزیزی استاد انوارالعلوم»، «سلیم آخوند رحمانی، استاد انوارالعلوم خیرآباد و از اهالی گنبد کاووس» و «نگارنده».
نیمه‌های شب به گلستان و شهر گنبد کاووس می‌رسیم، رسانه‌ها و شبکه‌های مجازی، بیشتر از آبگرفتگی و بحران در شهر آق‌قلا گفته‌اند. تصوّر ما نیز همین است که تنها آق‌قلا و حومه‌اش آسیب دیده‌اند. اما میزبانان ما گوشه‌ای دیگر از فاجعه را رو می‌کنند؛ خسارت به منازل مسکونی منطقه افغان‌آبادِ گنبد (محلۀ افغان‌نشین که در حاشیۀ رودخانۀ «گرگان‌رود» بنا شده است.)
زاغه نشین‌ها همواره آسیب‌پذیرترین قشر در هر شهر به حساب می‌آیند؛ به علت فقر و تنگدستی سرپناهی می‌سازند که فاقد هر گونه استحکام و استاندارد عمرانی است. به همین خاطر آسیب‌پذیری بالایی در حوادث دارند. وقتی وارد افغان‌آباد می‌شویم، ابتدا با امام جماعت مسجد و چند مرد مهاجر روبرو می‌شویم. امام مسجد که جوان ترکمنِ مهاجری است با حوصله، هر آنچه بر سرشان آمده است را برای ما توضیح می‌دهد. از ما می‌خواهد سری به منازل تخریب شده در طغیان روخانه بزنیم. عمق فاجعه بیشتر از آن است که از دور می‌شنیدیم. برخی خانه‌ها کاملاً تخریب شده و تلی از خاک وگل بر جای مانده است. در گوشه‌ای سرخ و سفید پوشان هلال احمر امدادرسانی می‌کنند.
هم امام مسجد و هم چند مرد مسن و ریش سفید، با حوصلۀ کامل اتفاقات را برای ما شرح می‌دهند و خسارات را نشان می‌دهند. از بی‌مهری‌ها می‌نالند. می پندارند فراموش شده‌اند و کسی به فکرشان نیست. احساس غربت می‌کنند. حتما می‌دانند که کاری از دست ما ساخته نیست، اما همین درد دل گویا از بارِ غم‌شان می‌کاهد. رفتار آنان با هر غریبه‌ای اینگونه است. می‌خواهند صدایشان را به هر نحو ممکن به گوش دیگران برسانند. تصمیم می‌گیریم قسمتی از کمک‌های مردمی را به این مردم فراموش شده اختصاص دهیم.
اندک اندک وقت اقامۀ نماز جمعه فرا می‌رسد. برای ملاقات و دیدار با امام جمعه گنبد به مسجد می‌رویم. امام جمعۀ محترم گنبد با مهربانی و چهرۀ باز از ما استقبال می‌کند. او هم دلِ پردردی دارد. همین هفته پیش گفته بود که ما مدیریت بحران نداریم، بحران مدیریت داریم.
مسجد جامع شهر گنبد یکی از زیباترین و بزرگترین مساجد ترکمن‌صحراست. امام جمعه از راهروی پلکانی بالا رفت و بر مکانی بلند قرا گرفت و شروع به سخنرانی کرد، البته به زبان ترکمنی که ما چیزی نمی‌فهمیدیم. ولی از آیات و روایاتی که در لابلای صحبتش می‌خواند فهمیدم که مردم را توصیه به صبر و بازگشت به خدا می‌کند. در آخر هم چون نام برخی مقامات دولتی را بر زبان ‌آورد مشخص بود که خطاب به آنان سخن می‌گوید.
بعد از ظهر سری به حوزه علمیه حنفیه، یکی از محل‌های جمع آوری کمک‌های مردمی گنبد می‌زنیم. کارشان شگفت‌انگیز و قابل تحسین است. اقلام مورد نیاز، که بسیار هم هست را منظم دسته بندی می‌کنند و به مناطق آسیب دیده می‌فرستند. چند جوانِ داوطلب از آذرباییجان آمده‌اند. می‌بینم که با چه اخلاص و صداقتی تلاش می‌کنند و زحمت می‌کشند. حرف دل آنان هم شنیدنی است.
شب را در گنبد می‌مانیم و فردا راه آق‌قلا، که اینک به ونیزی در شمال ایران تبدیل شده است را در پیش می‌گیریم. در مسیر سری به حوزه علمیه عرفانی قره‌بلاغ می‌زنیم و دیداری با امجد آخوند فرزند و جانشین مرحوم یارمحمد آخوند نظری داریم، حوزه علمیه‌ای‌ست زیبا و با تلاش در ترکمن صحرا.
به آق‌قلا می‌رسیم. شهری که این روزها نامش بر سر زبانهاست. سیل در شهر اندکی فروکش کرده است، اما هنوز بسیاری از خیابان‌ها مملو از آب است. مردم بلاتکلیف‌اند. نمی‌دانند دقیقا چه بر سرشان خواهد آمد. تنها گزینۀ پیش رویشان انتظار است و دعا. دعا برای فروکش کردن طغیان آب و رهایی از بحران.
راهنما، ما را به محل استقرار موسسۀ خیریه محسنین زاهدان می‌برد. موسسه‌ای نام آشنا که همیشه آماده خدمت است، در همه جا. چنانکه قبلاً گفتم در زلزله بم خودم به عنوان امدادگر در کاروان امدادرسانی این موسسه به بم رفتم. صادقانه و مخلصانه خدمت می‌کنند، در زلزلۀ کرمانشاه خود را به مردم آن سامان رساندند و طبق گفتۀ مسئول موسسه، هنوز هم در آنجا حضور دارند. در آق‌قلا هم برنامه ریزی خوبی کرده‌اند.
وقتی گوشه‌ای از کشور دچار بحران می‌شود، مردم از سراسر میهن به آن سو می‌شتابند. تفاوت‌‌ها رنگ می‌بازد. همه رنگ خدایی می‌گیرند. کمک‌ها و اقلام مورد نیاز ازهمه جا سرازیر می‌شود. مهمترین مشکل در این گونه مواقع عدم مدیریت درست کمک هاست. البته قسمتی از این بی‌نظمی طبیعی و ناگزیر است، اما هر موسسه می‌تواند در حد توان، توزیع اقلام مصرفی حادثه دیدگان را برنامه ریزی کند.
مدیر یکی از موسسات خیریۀ سر پل ذهاب آنجاست. وضعیت زلزله زدگان آن منطقه هنوز هم وخیم است، اما تعجب می‌کنید اگر بگویم چندین کامیون اقلام کمکی به آق‌قلا فرستاده‌اند. و عجیب‌تر اینکه خود مدیر موسسه، یکی از آسیب دیده‌ترین افراد آن زلزله ویرانگر است. او از شب واقعه اینگونه گفت:
«شب بود، من در منزل بودم، مهمان داشتیم، از اقوام ما بودند. ناگاه صدایی مهیب به گوش رسید. پنداشتم قیامت شده است، همه چیز لرزید. چشم که باز کردم سقفی بر روی سرم نبود. به طرف اتاق کناری که اکنون مخروبه‌ای بیش نبود دویدم، برادرم آسمانی شده بود. به اتاق دیگر رفتم، فرزندم و همسرم پر کشیده بودند. تنها صدای ناله دخترم به گوش می‌رسید. او را که از زیر آوار درآوردیم صدمه‌اش عمیق بود، قطع نخاع شده بود. احساس کردم همه چیز را از دست داده‌ام و دنیا برای من به پایان رسیده است. همه چیز را تمام شده می‌دیدم، اما وقتی خورشید عالم تاب دمید و اطرافم را نگاه کردم دیدم ده‌ها برادر و خواهر دارم. از سراسر ایران اسلامی، برادران و خواهرانی که محبت‌شان وصف نشدنی است. من دیگر احساس تنهایی نمی‌کردم. دیگر فکر نمی‌کردم دنیا به پایان رسیده است. نه! من اگر برادران و فرزندانی را از دست داده بودم، برادران و فرزندان دیگری در کنارم می‌دیدم که با من غمخواری می‌کردند. در غم من می‌سوختند و برای التیام اندکی از آلام من، از جان مایه می‌گذاشتند.»
سخنان این مردِ دریا دل همه را متاثر کرده بود. برخی می‌گریستند و برخی دیگر به زور جلو سیلان اشک را گرفته بودند.
او ادامه داد:
« وقتی خبر سیل گلستان را شنیدیم، فوراً خود را به اینجا رسانیدم. ما داغدیده بودیم و می‌دانستیم مردم اینجا چقدر نیاز به دلجویی دارند. دخترم را در بستر بیماری رها کردم و خود را به اینجا رساندم، یعنی او از من خواست چنین کنم تا برادریم را ثابت کنم و به این مردم بگوییم که هرگز و هرگز تنها نیستند. درد آنها درد ما و غم آنها غم ماست…»
با هماهنگی دوستان موسسه محسنین قرار شد از شهر سیل‌زده آق‌قلا بازدیدی داشته باشیم. چکمه می‌پوشیم و سوار بر تراکتور به دل آب می‌زنیم. شهر غرق در آب است. مردمِ گرفتار در سیل در غم به سر می‌بربند، برق را قطع کرده‌اند. ترس از غارت منازل توسط دزدان بی‌رحم و بی‌وجدان و از خدا بی‌خبر، مردم را وادار به ماندن در خانه‌ها و پشت بام‌ها کرده است. زندگی جاریست اما به تلخی. امدادرسانی می‌شود، همه در تکاپویند هلال احمر، ارتش، نیروی انتظامی، سپاه، موسسات خیریه و مردم نهاد. اما برای بیرون کردن آب از اینجا کاری از دست هیچ کس بر نمی‌آید. مردم هم که اکنون بیش از ده روز است که گرفتاراند دل پر دردی دارند. آنها مسئولین را مقصر می‌دانند. من نه کارشناسم و نه اهل نظر، نمی‌دانم برای رهایی این مردم از درد دراز مدت کاری از دست مسئولین بر می‌آید با نه، نمی‌دانم مسئولین می‌توانسته‌اند کاری برای پیش‌گیری از این مصیبت بکنند یا خیر؟ اما مردمِ گرفتار می‌پندارند مورد بی‌مهری و کم توجهی قرار گرفته‌اند. آنان معتقدند باید ساخت و ساز جاده‌ها و راه‌آهن‌ها مهندسی می‌بود، کاری که مسئولین نکرده‌اند، آنان می‌پنداشتند باید وضعیت آب سدهای «بوستان، گلستان و وشمگیر» مدیریت می‌شد که نشده است. آنها معتقدند باید رودخانه‌ها لای‌روبی می‌شدند که نشده‌اند و…
وقت تنگ است و باید سری به گمیشان (گمیش تپه) آخرین سنگر آب قبل از رسیدن به دریا بزنیم. راهنمایان ما ترکمن و بچه‌های خود منطقه‌اند. راه‌ها را به خوبی می‌دانند و با مردم آشنایند. با اهالی آنجا هماهنگ می‌شود. خود را به بندرترکمن می‌رسانیم و راه گمیشان را در پیش می‌گیریم. از آبادی خواجه نفس می‌گذریم. هنوز چند کیلومتر تا رسیدن به شهر باقی است که خود را در میان دریایی از آب می‌بینم. اینجا خشکی به دریا دوخته شده‌است و زمین‌های کشاورزی، جاده و شهر زیر آب رفته‌اند. برای عبور دادن آب چند جای جاده را شکافته‌اند. تنها راه رسیدن به شهر سفر با قایق است. اهالی گمیشان از مال و جان مایه گذاشته‌اند. همۀ قایق‌های خود را در خدمت امدادگران نهاده‌اند و همه با هم دست در دست هم داده‌اند تا شهر کوچک‌شان را نجات دهند. آنها برای جلوگیری از ورود سیل به شهر، خاکریز چند کیلومتری با کیسه‌های خاک ساخته‌اند، اما مگر آب را می‌شود مهار کرد؟! ناراحتند که تلاش چند روزه‌شان بی‌ثمر مانده است و اکنون حدود نیمی از شهرشان در آب فرو رفته است.
چند کیلومتر را با قایق می‌پیماییم و به گمیشان می‌رسیم. برنامه این است که جهت عرض تسلیت به خانواده جان‌باختگان امدادگر که جان خود را در راه خدمت تقدیم کرده‌اند برویم. در حادثه‌ای که برای قایق امدادرسانان رخ داده است پنج نفر از اهالی گمیشان شهید شده‌اند. جنازه یکی هنوز پیدا نشده است. خانوادۀ جان باختگان صبوراند. سری به خیمۀ همۀ جانباختگان می‌زنیم. مردم ترکمن تعزیه‌های خود را در خیمه می‌گیرند. با آنان ابراز همدردی می‌کنیم. اندکی صحبت می‌شود و توصیه به صبر می‌شوند.
اکنون شب شده است و ما هم قصد برگشت داریم. باید برگردیم، چون هواشناسی از نیمه‌های شب بارندگی اعلام کرده است و اگر ببارد، گذشتن از سیل سخت‌تر می‌شود. ساعت از ده شب گذشته است و ما بر کنار سیل که آرام به طرف دریا در حرکت است منتظر قایقیم. وقتی در تاریکی شب بر قایق می‌نشینیم و قایق به حرکت در می‌آید ترس را می‌توانم در چهره 23 مسافر قایق ببینم. اکنون و در ظلمات شب سوار بر قایق از کنار جاده و در زمین‌های کشاورزی، دل آب را می‌شکافیم و به جلو می‌رویم. آب گاهی قایق را تکانی می‌دهد و دو باره آرم می‌گیرد. چیزی به پایان مسیر نمانده است که سینه قایقِ سنگین بار به زمین می‌گیرد. صدایی می‌کند و تکانی محکم می‌خورد. دل در دل ما نیست. قایقران مهارت دارد. قایق را آرام می‌کند و بر کنار جاده پهلو می‌گیرد و پیاده می‌شویم. از اینکه به سلامت قایق را ترک کرده‌ایم خدا را شکر می‌گوییم.
خود را به سیمین شهر می‌رسانیم و شب را در حوزه علمیه نور بناور مهمان مفتی عبدالعزیز حنفی، عضو مجمع فقهی اهل سنت هستیم. صبح نم نم باران هوای منطقه را مطبوع کرده است، بارانی که مردم اکنون نمی‌خواهند ببارد. سری هم به حوزه علمیه نعمان کتوک می‌زنیم و لحظاتی از محضر گلدی قلیچ آخوند، مدیر این حوزه بهره می‌گیرم. در ترکمن صحرا حوزه علمیه و مسجد زیاد است. خدا را شکر. مردم ترکمن دینداراند و دین دوست. عادات و مراسمات مخصوص خودشان را دارند. مهربانند و مهمان نوازند. متواضع‌اند و خونگرم.
اکنون ماموریت ما به اتمام رسیده است و راه خراسان را از دل جنگل سرسبز و زیبای گلستان در پیش می‌گیرم.

تمام

حسین سلیمان پور