خاطرهای تامل انگیز از شیخ محمد العریفی، دعوتگر مسلمان که زمانی برای دعوت و ارشاد مردم به کشو سوئد رفته بود: پدری با دلیشکسته و خاطری آزرده نزد من آمد و گفت: جناب شيخ! از اين زندگی خسته شدهام! در يکی از کشورهای اسلامی زندگی میکردم، اذان به گوشم میرسيد و در نماز جماعت شرکت […]
خاطرهای تامل انگیز از شیخ محمد العریفی، دعوتگر مسلمان که زمانی برای دعوت و ارشاد مردم به کشو سوئد رفته بود:
پدری با دلیشکسته و خاطری آزرده نزد من آمد و گفت: جناب شيخ! از اين زندگی خسته شدهام! در يکی از کشورهای اسلامی زندگی میکردم، اذان به گوشم میرسيد و در نماز جماعت شرکت میکردم و همراه ذاکرين به حمد و ثنای خدا مشغول میشدم، صليب و کليسايی نمیديدم. بله، البته زندگی مُحقَّری داشتم و مالک ثروت و دارايی نبودم، منزل شيک و مجللی نداشتم و در بيمارستان پيشرفتهای مورد معالجه قرار نمیگرفتم، اما پادشاهی مقتدر بودم و بر تخت کوچک منزلم چهار زانو مینشستم. زن و فرزندان دراطرافم بودند و من بسان ماهی بودم که در وسط ستارگان نورافشانی میكردم. میدانستم پسرم کجا میرود و دخترم با چه کسی مینشيند و زنم با چه کسی ملاقات میکند.
مرد با افسوس سرش را تکان داد و افزود: تا اینکه يکی از خويشاوندان برايم پيشنهاد کرد که به يکی از کشورهای پيشرفته و مترقی بيايم که به من تابعيت، راحتی، امنيت، رفاه و حقوق بهداشت و درمان میدهد. من هم فريب خوردم و به سوئد آمدم. دولت سوئد پناهندگی مرا پذيرفت. مرا در خانهای زيبا و مجلل اسکان داد و فرزندانم در مدارس پيشرفته تحصيل کردند. روزهای نخست زندگیام با آرامش سپری میشد و ابتدا از وضع زندگی خويش راضی بودم، اما صدای اذان به صدای ناقوس و صليب بدل شد و چهرههای معطر و دايم الوضو و ذاکر و باايمان و درخشان به چهرههايی مسخ شده تبديل شد که غبار و تيرگی بر آنها نشسته است، اما رفاه، آرامش و راحتی زندگی جديد مرا از اين امور غافل نمود. روزها و سالها در اين کشور سپری میشد تا اين که من کم کم از اين موقعيت فاسد آگاه شدم و نسبت به فرزندان خود بيمناک شده و احساس خطر کردم و بسان بزدلی شدم که از دشمن خود را پنهان کرده است و از ترس رهزنان و دزدان، فرزندان خودش را به چپ و راست خود نگاه داشته است.
يکی از روزها شخصی درِ خانهام را کوبيد! چون در را باز کردم ناگهان با دختر جوانی برخوردم!
– چه میخواهی؟
– من «موهمد» دوستِ پسر تو در مدرسه هستم، میخواهم او را در اتاق مخصوصش ملاقات کنم. من به شدت وی را نکوهش کردم و از در منزل بيرون راندم و فرزندم را سرزنش کردم و سپس او را نصيحت کردم.
دو روز بعد شخص ديگری درِ منزلم را کوبيد. چون دروازه را باز کردم باز با پسر جوانی بر خورد کردم!
-چه میخواهی؟
– من دوست سارا در مدرسه هستم و میخواهم او را در اتاقش ببينم!
باز وی را نکوهش کردم و بر وی پرخاش کردم و از درِ منزل بيرون راندم و اهل منزل را از رفتن بيرون منزل منع کردم و در اين مورد برنامهای ترتيب دادم که معاشرت با غير ممنوع است و رفتن به هر جايی غير از مدرسه و نماز جمعه ممنوع است و اختلاط و ارتباط با دختران و پسران سوئدی ممنوع، ممنوع.
من به اجرای اين برنامه با دقت مراقبت میکردم. چند روزی گذشت و ظاهراً احساس میکردم که اين بحران به پايان رسيده است، تا اين که فاجعهی بزرگتری اتفاق افتاد!
روزی برای خريد برخی وسايل مورد نياز منزل بيرون شدم. چند دقيقه پس از بيرون شدنم پسر و دخترم به مرکز پليس رفته و عليه من گزارش دادند مبنی بر اين که من آزادی آنها را سلب نموده و با آنها رفتار خوبی ندارم، دخترم را از ملاقات با دوستان پسرش و پسرم را از ديدار با دوستان دخترش باز داشتهام!
منِ از همه جا بی خبر در حالی كه خسته و کوفته به خانه بر میگشتم و در دستم مواد خوراکی و وسايل خانه بود، ناگهان مامورين پليس را دیدم که در انتظار من هستند! گمان کردم که در غياب من منزلم به سرقت برده شده، يا فرزندان و جگر گوشههايم با خطری مواجه شدهاند؟ آنچه را در دست داشتم به زمين انداختم و با سرعت به سوی خانه شتافتم تا وارد خانه شوم. آن گاه مامورین اجرای عدالت (!!) مرا دستگير كردند!
– فلانی تو هستی؟
– آری، چه میخواهيد؟
– عليه تو گزارش شده است با ما بيا!
ابتدا مرا به ادارهی پلیس و سپس به دادگاه بردند و در آنجا به سه سال حبس محکوم شدم تا مايهی عبرتی برای ديگران باشم!
اما عدالت! به فرزندانم خانهای در شهر ديگری غير از شهری که من در آن زندان بودم، تدارك ديد و حقوق ماهيانهی فرزندانم را به اسم مادرشان نوشت، به طوری که اينک من آدرس و محل زندگی آنها را نمیدانم و به من اجازه تماس و برقراری ارتباط با آنان را ندادند و امروز از حالم مپرس.
به نقل از کتاب: غریت در دیار فرنگ
نویسنده دکتر محمد العریفی
مترجم: حنیف حسین زائی
Monday, 14 July , 2025