جواد درِ خودرو را باز کرد و پا به فرار گذاشت تا از مهلکه بگریزد، اما گلوله سریعتر از آن بود که به او اجازه حرکت بدهد. ناگاه احساس سوزشی در پهلوی راست خود کرد و در وسط خیابان بر زمین افتاد، می‌خواست حرکت کند و بگریزد، اما پاهایش دیگر حرکتی نداشتند. تنها کاری که […]

 جواد درِ خودرو را باز کرد و پا به فرار گذاشت تا از مهلکه بگریزد، اما گلوله سریعتر از آن بود که به او اجازه حرکت بدهد. ناگاه احساس سوزشی در پهلوی راست خود کرد و در وسط خیابان بر زمین افتاد، می‌خواست حرکت کند و بگریزد، اما پاهایش دیگر حرکتی نداشتند. تنها کاری که از او بر می‌آمد این بود که فریاد زند: «کمک ، کمک! من زنده‌ام، کمکم کنید.»

صبح روز 14 ژوئن 1995 جوانی 30 ساله به نام «جواد پینتول» ساکن شهر «سارایوو»، پایتخت جنگ زدۀ «بوسنی و هرزگوین» در حالی از خانه بیرون شد که می‌دانست اوضاع شهر به شدت نا آرام است و نیروهای تا دندان مسلح «صرب» که دستور دارند نسل مسلمانان را از آن سرزمین بردارند، هر جنبنده‌ای را در آن شهرِ محاصره شده،  شکار می‌کنند. او که به همراه دو تن از همسایگان برای معالجه به بیمارستان می‌رفت، همین که خودروِ خود را نگه داشت، ناگاه صدای شلیک اسلحه به گوشش خورد و تا به خود آمد، بارانی از گلوله‌های آتشین بر روی خودرو او باریدن گرفت.

جواد درِ خودرو را باز کرد و پا به فرار گذاشت تا از مهلکه بگریزد، اما گلوله سریعتر از آن بود که به او اجازه حرکت بدهد. ناگاه احساس سوزشی در پهلوی راست خود کرد و در وسط خیابان بر زمین افتاد، می‌خواست حرکت کند و بگریزد، اما پاهایش دیگر حرکتی نداشتند. تنها کاری که از او بر می‌آمد این بود که فریاد زند: «کمک ، کمک! من زنده‌ام، کمکم کنید.»

هنوز بی‌هوش نشده بود که احساس کرد دو دست، زیر بازوهایش را گرفته و او را به گوشه‌ای امن می‌کشند. تمام توانش را در چشمانش جمع کرد تا چهرۀ منجی خود را ببیند. همین که تصویر تاری از او در ذهنش ضبط شد، از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید.

وقتی به هوش آمد و چشمانش را گشود، خود را بر روی تخت بیمارستان یافت. گلوله کارش را کرده بود و نیمۀ پایینی بدنش را از کار انداخته بود. دکترها به او گفتند: «احتمال زنده ماندن تو ده درصد است، اما فقط یک درصد احتمال دارد دوباره بتوانی راه بروی!» جواد زنده ماند، اما دیگر هرگز نتوانست بر روی پاهایش بایستد، به همین خاطر به زندگی بر روی ویلچر عادت کرد.

او خوش شانس بود که از آن مهلکه جان به در برد. همان زمان که او زخمی شد، بیش از ده هزار مسلمان در شهر سارایوو با گلولۀ نیروهای صرب کشته شدند، صرفا به این خاطر که مسلمان بودند. این، پایان ماجرا نبود. سازمان ملل برای آرام کردن اوضاع متشنج بوسنی و هرزگوین و تأمین امنیت مسلمانان بی‌دفاع، منطقه‌ای را در «سربرنیتسا»  به عنوان منطقۀ امن تعیین کرد که حفاظت آن توسط 600 تن از زبازان هلندی تامین می‌شد. اما نیروهای هلندی هم به مسلمانان رحم نکردند و در خیانتی آشکار، آنان را تحویل سربازان خون‌آشام صرب دادند تا صرب‌ها، تحت فرماندهی «راتکو ملادیچ» معروف به «قصاب بوسنی» مرتکب یکی از فجیع‌ترین جرایم جنگی شوند و هشت هزار و سیصد مرد و کودک مسلمان را قتل عام نمایند و کارنامه‌ای ننگین از خود به جا بگذارند.

داستان جواد به همین جا ختم نشد. او که تصویری محو و ناخوان را از مردی که منجی‌اش شده بود همواره در ذهن داشت، با خود می‌اندیشد که آیا می‌شود روزی آن مرد را ببیند! مردی که برای نجات او جان خود را به خطر انداخته بود. این آرزو سال‌ها در دل جواد مانده بود. او هرگاه در شهر چهره‌ای شبیه آن چهرۀ نجات‌بخش می‌دید، به آن خیره می‌شد و با خود می‌گفت: «شاید آن فرشتۀ نجات من، همین شخص باشد!» اما باز با خود می‌گفت: «چه معلوم، شاید زمانی که او من را نجات داده است، خودش توسط تک تیراندازان صرب شکار شده و به شهادت رسیده است!»

سال‌ها از آن اتفاق  گذشت، ماه آوریل 2016 وقتی جواد در یکی از سایت‌های خبری مطلبی را که در مورد یادبود فاجعۀ محاصرۀ سارایوو می‌خواند، ناگاه چشم‌اش به عکسی افتاد که خون را در رگانش خشک کرد. او ناخودآگاه فریاد زد: «یافتم، یافتم، من آن مرد را یافتم.» همسر و دخترش به طرف اتاقش دویدند تا ببنید چه اتفاقی افتاده است. جواد در حالی که اشک شوق می‌ریخت به صفحۀ مانیتور اشاره می‌کرد که من او را یافتم، فرشتۀ نجات خود را دیدم. این تصویر، تصویر همان کسی است که من را از آن مهلکه نجات داد.

جواد به نیمی از آرزوهایش رسیده بود. پیدا کردن تصویر فرشته نجات، راه را برای یافتن خودش آسان‌تر می‌کرد، اما این تازه ابتدای راه بود. او باید خودِ شخص را پیدا می‌کرد تا از او به خاطر این جان‌فشانی تشکر کند. اما چطور؟

جواد آن تصویرِ امیدبخش را در گوشی‌اش ذخیره کرد و عملیات یافتن را شروع کرد. او به هرجا می‌رفت عکس مذکور را نشان می‌داد و از هر کس که با او همکلام می‌شد، سراغ گمشده‌اش را می‌گرفت. اما پیدا کردن یک شخص در دنیایی به این بزرگی، کار آسانی نبود. جواد حتی از یکی از اقوامش که کارمند اداره پلیس بود کمک خواست. اداره پلیس به او گفتند که پیدا کردن آن شخص کار بسیار مشکلی است، چون معلوم نیست که زنده است یا مرده، در بوسنی است یا اینکه به کشوری دیگر رفته است. اما جواد نا امید نشد و به تلاشش ادامه داد.

یک روز که مسئله را برای یکی از دوستانش بیان کرد، دوستش راهکار جالبی به او نشان داد. دوست جواد از او خواست عکس مورد نظر را در فیسبوک بگذارد، اما در زمانی، فقط در همان 14 ژوئن که اتفاق مذکور برای او افتاده است. چون احتمالاً کسی که او را نجات داده است، آن روز را به یاد دارد و در اینترنت آفتابی می‌شود.

پیشنهاد خوبی بود، اما جواد نه اهل فیسبوک گردی بود و نه حسابی در آن داشت. به همین خاطر از دخترش خواست برای او حسابی در فیسبوک باز کند. جواد عکس را در فیسبوک گذاشت و زیرش نوشت: «من به دنبال این جوانِ خوشتیپِ مو سیاه هستم که جانم را نجات داد.»

انتظار، زیاد به طول نینجامید، فقط دو ساعت کافی بود تا جواد گم شده‌اش را بیابد. مردی زیر پست جواد نوشت: «من آن جوان خوشتیپ مو سیاه هستم. ههههه. همان که نجاتت داد. این مرد زخمی کیست؟»

دوباره اشک از چشمان جواد جاری شد. فوراً جواب او را داد و با هم قرار ملاقات گذاشتند.

وقت دیدار، لحظۀ عجیبی بود. آنان لحظاتی در آغوش یکدیگر اشک شوق ریختند و آنگاه به بیان اتفاق روز حادثه پرداختند.

فرشته نجاتِ جواد، در حالی که به شدت تحت تاثیر این ملاقات قرار گرفته بود گفت:

«نام من عصمت مرسویچ است، من آن زمان کارمند تنها هتل بین‌المللی سارایوو بودم که محل تجمع خبرنگارن و مهمانان خارجی بود. آن روز با دو تن از همکاران به سرعت به محل کارم می‌رفتم. وقتی به این منطقه رسیدم، بر سرعت خودرو افزودم، چون می‌دانستم آن منطقه یکی از خطرناک‌ترین مناطق شهر است و تک تیراندازان صرب، همۀ افرادی را که در آن رفت و آمد می‌کنند به گلوله می‌بندند. ما نام آن منطقه را «خیابان مرگ» گذاشته بودیم.

از دور چشمم به مردی افتاد که غرق خون شده و کف خیابان افتاده بود. سرعت ماشین را کم کردم تا ببینم آیا زنده است یا خیر. وقتی دیدم فریاد می‌زند: «کمکم کنید، من زنده‌ام» ، فوراً از ماشین پیاده شدم و در حالی‌که می‌دانستم کمک‌رسانی به او چه کار پرخطری است، به او کمک کردم. آخر می‌دانید! نیروهای صرب وقتی کسی را زخمی می‌کردند، لحظاتی به انتظار می‌نشستند تا هر کس به فرد زخمی کمک کند، او را هم بکشند! اما من نتوانستم بی‌خیال از کنار قضیه بگذرم، به همین خاطر فوراً زیر بازوهای جواد را کشیدم و او را به داخل ساختمانی کشاندم که چند نفر آنجا پناه برده بودند. این، تنها کاری بود که می‌توانستم بکنم. او را همان‌جا رها کردم و به دنبال کار و زندگی‌ام رفتم.»

عصمت ادامه داد: «سال‌ها از آن اتفاق گذشت، تا اینکه یک روز من آن تصویر را در اینترنت دیدم. چهرۀ من کاملاً مشخص بود، اما چهرۀ شخصی که زخمی شده بود، اصلاً پیدا نبود. من عکس را صرفاً برای یادگاری در گوش‌ام ذخیره کردم، تا اینکه یک روز در فیسبوک دیدم کسی همان تصویر را به اشتراک گذاشته و با ادبیات طنز گونه‌ای دنبال صاحب عکس می‌گردد. من هم با طنز جوابش را دادم و با خنده نوشتم: آن جوان خوشتیپِ مو سیاه من هستم.»

جواد و عصمت که بعد از سال‌ها همدیگر را یافته‌اند، اکنون به نماد نسل‌کشی مسلمانانِ بوسنیایی توسط صرب‌ها تبدیل شده‌اند. نسل کشی‌ای که لکه‌ی ننگی برای همیشه بر چهرۀ جهانِ به اصطلاح مدرن و متمدن اروپا نهاده است. آنان خوش‌شانس بودند که از آن مهلکه جان سالم به در بردند. اما در داستان ما یک قهرمان دیگر هم هست، قهرمانی که اگر او نبود، جواد و عصمت هرگز همدیگر را نمی‌یافتند. او، عکاس این صحنه است، قهرمانی که هنوز کسی هویت او را نمی‌داند و اثری از او در دست نیست.

 

به نقل از سایت الجزیره

ترجمه آزاد: حسین سلیمان‌پور