هنوز هم سفره‌ی سجاده‌های  مادر بزرگ یادم هست و اکنون سجاده‌ای  که هنوز هست و مادربزرگی که دیگر نیست. آنگاه که مادرم با قرآن وجودش با من سخن میگفت تا حقیقت این کلام کبریایی ،یخبندان ناپاکی‌ها را در خاطرم ذوب کند و این مهم را به موزه‌ی تجربه‌ام می‌بخشید که فقط و فقط آثار خداست […]

هنوز هم سفره‌ی سجاده‌های  مادر بزرگ یادم هست و اکنون سجاده‌ای  که هنوز هست و مادربزرگی که دیگر نیست.

آنگاه که مادرم با قرآن وجودش با من سخن میگفت تا حقیقت این کلام کبریایی ،یخبندان ناپاکی‌ها را در خاطرم ذوب کند و این مهم را به موزه‌ی تجربه‌ام می‌بخشید که فقط و فقط آثار خداست که می‌ماند،زیباست، شاید میخواست واقعیتی را  آموزه‌ی عمرم شود.

با تلخی روزگار هنوز هم قصه‌های قرآنی‌اش یادم هست، تا غصه‌ای شود که گلوی گرفته بغض را باز کند و آغاز خوبی برای دلنوشته‌ام باشد.

هنوز در جویبار گذر عمر، پژواک صدای مادرم هست که آدمی را برای بقا میدانست و نه برای فنا ،که تنها آدمی است که میتواند با عطر اخلاق محمدی‌اش فرشته‌ی خصال شود و از ناضلعی جاهلیت به سدره المنتهی صعود کند.

اما من بی‌ریا در انتهای پاییز خدا، قالی دردی می‌بافم و بساط دردم را در دست می‌گیرم تا شاید سکه‌ی سخنم را در بازار انتخاب خود بخرید و حرف حسابم را به خانه‌ی دلپسندی‌ها ببرید.

حاصل این نخوردن‌ها، نخفتن‌ها، و نبودن‌ها، آن شد که جسم بی‌جان و متعفن نافرمانی هایم را بر روی دستان اندیشه و تفکر تشییع کنم و در گورستان معصیت‌ها به خاک بسپارم تا شاید بتوانم لااقل چند صباحی از شلیک ترکش‌های گناه به دور باشم و درصد جانبازی‌ام را نزد خدایِ دانایِ راز بالا ببرم.

در مرتبه‌ی اوج و عرفان سحرگاهان آموختم ؛در دنیایی که گرگ اجل یکایک گله  را می‌برد و باز نیز خدنگ غفلت، دیگر گله را در سراشیبی سقوط قرار داده است،من  فقط و فقط میتوانم به نوجوان سبک بال؛ شهید فهمیده اقتدا کنم؛یک نارنجک به کمر ببندم و لااقل یک تانک غفلت را منهدم کنم.

رشک ورزید خاتم پیغمبران ـ که درود خدا بر او باد ـ بر کوردلان سخت اندیش، آنانی که در بارش بی دریغ ابرهای رحمت پروردگار،نقاب فراموشی زدند و در کوهسار حیات، زباله نافرمانی ریختند.اینانند که در کلاس حضور قلب خدا، با نهادن تیر گناه در کمان نافرمانی،جغرافیای قلب بندگان خدا را آلودند و پیکان خدعه و بدی در آن نشاندند که به تحقیق حلقه‌ی جهنمی را برای خود کوبیدند که خود بر دوش کشندگان هیزم آنند.

به راستی مگر میشود ثقلین رسول مهربانی ـ که درود خدا بر او باد ـ را به یادگار داشت و این چنین بی‌تفاوت بود ؟

و اما این سالها تکرار خواهد شد تا روزگار بی‌فصل قیامت، و اندوهناک اینکه آدمی از این قاعده‌ی تکرار مستثنی است و تحفه حیات تنها یک بار به او ارزانی خواهد شد و اوست که بهار وجودش زمستانی دارد و اما در غایت، پایانی.

تا امروز پاییز نود و چهار که بنگریم میبینیم امسال نیز«یکی بود یکی نبود»های بسیاری داشت،نبودنهایی که پر است از یاد عزیزانی که سال پیشین را کنار سفره هایمان بودند و اما اکنون تنها با فاتحه‌ای یادشان می‌کنیم و این همان چاه امتحان خداست است که نردبان صعودش،ریسمان بردباری است.

و اما ای کاش در پایان سفر حیات؛لحظه وداع وممات، دلمان خوش باشد به یادگاری‌هایی که از خویش می‌گذاریم و کوله بار پری که با خود به سرای آخرت میبریم.

با این همه و همه،«التماس تفکر»

 

 

وحید حسنی، دانشجوی علوم تربیتی دانشگاه شهید رجایی تربت حیدریه