عکس‌اش را روی نمایشگر لپ‌‌تاپ‌ام باز کردم. چندین دقیقه به چشمان درشت و مشکی‌اش، چهره‌ گرد و گندم‌گونه‌اش، موهای سیاه و پرپشت‌اش، کت تیره و پیراهن سفیدش خیره ماندم. چهره‌اش مانند همه بلوچ‌ها گرم‌وگیراست. همچنان که به چشمان درشت و مشکی‌اش و چهره گرد گندم‌گونه‌اش خیره مانده‌ام، خیالم پر می‌کشد به مدرسه روستای «نوکجو» در […]

عکس‌اش را روی نمایشگر لپ‌‌تاپ‌ام باز کردم. چندین دقیقه به چشمان درشت و مشکی‌اش، چهره‌ گرد و گندم‌گونه‌اش، موهای سیاه و پرپشت‌اش، کت تیره و پیراهن سفیدش خیره ماندم.

چهره‌اش مانند همه بلوچ‌ها گرم‌وگیراست. همچنان که به چشمان درشت و مشکی‌اش و چهره گرد گندم‌گونه‌اش خیره مانده‌ام، خیالم پر می‌کشد به مدرسه روستای «نوکجو» در نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان. دانش‌آموزان قد‌و‌نیم‌قدي در سایه‌سار آن دیوار کاهگلی کهنسال بازی می‌کنند. همان که سال‌ها سایه‌اش چتر امنی بود برای گریز از آفتاب آتشین بیابان‌های خاش. روزهای جان‌بخش بهار، بوی تازگی سبزه و رنگ‌های شوخ‌چشم فروردین ندا سر می‌دادند که «کودکان احساس جای بازی اینجاست». هوای خشن و سنگدل بیابان بر شادی‌های کودکانه چشم‌تنگی می‌کند و چهره در هم می‌پیچد و گردبادی می‌سازد نحس و ویرانگر. گردباد سهمگین، دیوار کاهگلی کهنسال را که سال‌ها انیس و مونس مدرسه بود، هدف می‌گیرد، به تندی می‌وزد تا بر زمین گرمش زند. بچه‌ها آنچنان در سایه آن پیرِ از پا افتاده، گرمِ بازی‌اند که لرزش‌های خطرآفرین آن پیکر گل‌آلود از ساعت‌ها بارش را نمی‌بینند و همچنان شیطنت می‌کنند. آن آموزگار با چشمان درشت‌و‌مشکی هرچه فریاد می‌زند، کودکان نمی‌شنوند. به ناچار به سوی‌شان می‌دود و از سایه‌ مرگِ دیوارِ کهنسال می‌رماندشان. اما گردباد سنگدل، خشم‌آلود می‌تازد و ایستادگی سال‌ها را از دیوار‌ و زندگی را از آن چشمان درشت‌و‌مشکی می‌ستاند. آه از گردبادِ نحسِ ویرانگر. آری نحس برای «یسنا و عسل» دختران یک و ٤ساله آن آموزگار و ویرانگر برای خانه و خانواده‌ نوپایش. او نیز در همان مدرسه و همان روستایی درس خوانده است که حتی برای کمک‌های نخستین نیز درمانگاهی ندارد و با بخش مرکزی خاش ٢٠٠ کیلومتر فاصله دارد و از مرکز استان بیش از ٤٠٠ کیلومتر! با تن نیمه‌جان آموزگار در راه‌های بی‌پایان بیابان‌های سیستان‌وبلوچستان همراهم که ندای «بابا» به پشتِ لپ‌‌تاپ و به آن چشمان درشت مشکی بَرم می‌گرداند. چشمی می‌گردانم و پسر خردسالم را می‌بینم. چیزی می‌گوید؛ اما نمی‌شنوم! چراکه به‌سرعت دو دختر آن جوانِ گندم‌گون از خاطرم می‌گذرند و بغض گلویم را می‌فشارد. راستی این دخترها قرار نیست که دیگر آن چشمان درشت‌ومشکی پدرِ ٢٧ ساله خویش را ببینند. پدری آموزگار که تاب جان دادن دانش‌آموزانش را نداشت و جان خویش داد تا پدر و مادری داغ فرزند نبینند. فرزندم باز صدایم می‌زند و من همچنان در خانه‌ای روستایی در همراهی با دخترکان به دنبال صدایی می‌گردم که به ندای «بابا»ی آنان پاسخ گوید. ولی افسوس که آن چشمان درشت‌و‌مشکی ندای دو دختر خویش را تا همیشه بی‌پاسخ خواهد گذاشت! با خود می‌اندیشم که در زمانه‌ پول و سرمایه و خودخواهی و خودپرستی، باز کسانی هستند که پیام‌آورانِ زندگی و گل و نوراند و جان می‌بازند تا جان بخشند. با «بامداد» می‌خوانم که: «در خود به ملال/ با یکی مرده سخن می‌گویم/ شب، خامُش اِستاده هوا/ وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ/ دیرگاه‌ها می‌گذرد/ اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا/ تلخه این تالاب نیست؟» آه از آن چشمان درشت‌ومشکی، وای بر آن دو دختر؛ بی‌مهر پدر و آخ بر دیوارهای سستِ   مدرسه‌ها!
تقدیم به روح بزرگ «حمیدرضا گنگوزهی ریگی» و «عبدالرئوف شهنوازی» آموزگاران بلوچی که تن به خروارها آوار سپردند تا دانش‌آموزانشان زندگی کنند. اولی جان باخت و دومی سخت آسیب دید.

 

 

محمدرضا نیک‌نژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 21 فروردین 95