بعدِ مرگش به «منیٰ» هر کسی حرفی گفت! «مش غلام» گفت که حج، دل مسکینان است!   او، پُکی زد به ته مانده‌ی سیگار خودش و سبیلی جنباند بادی از غبغب خود کرد برون رو به مردم آورد: ایها الناس! مگر کعبه‌ی ما دل مغمومان نیست؟! و خدا را چه نیاز به سفرهای حجاز! […]

 

بعدِ مرگش به «منیٰ»

هر کسی حرفی گفت!

«مش غلام» گفت که حج،

دل مسکینان است!

 

او، پُکی زد به ته مانده‌ی سیگار خودش

و سبیلی جنباند

بادی از غبغب خود کرد برون

رو به مردم آورد:

ایها الناس! مگر کعبه‌ی ما

دل مغمومان نیست؟!

و خدا را چه نیاز

به سفرهای حجاز!

مردمانِ کاسب

همگی محو تماشای غلام

که چه نیکو گوید.

به خدا کعبه کنار من و توست

و تو در بادیه سرگشته و حیرانِ خدا

حج، دل مسکین است

آه و سوزِ دلِ غمناک یتیم.

مش غلام روشن کرد

نخِ سیگار دگر

و پُکی زد عمیق

دود را مزمزه کرد

و سر کیف آمد

همه‌ی مردم را

هم‌کلامش می‌دید

مش غلام گفت: خدا را همه جا بتوان دید

توی شهر، توی ده و دهکده‌ها

توی بیغلوله‌ی این بیوه زنا

سر چارراهِ فلان نقطه‌ی شهر

حاج نبیِ مرحوم

چشم خود را نگشود،

که ببیند حج را!

کودک عطر فروش

و همان دخترک خوار و نحیف

که گلی دستش هست؛

حج، همین است همین

و مگر حجّی را

بِه از این می‌دانید؟

راستی! یادم رفت

کودکان سرطان

و یتیمان فلان

همه‌اند کعبه و حج

به خدا حاج نبی

راه حج رفته به کج!

حاج نبی با لبخند

روح او باری به دنیا آمد

تا ببیند در و همسایه چه می‌گویند،

به تماشا آمد.

دید: در کوچه‌یشان

وه! عجب معرکه‌ای

مش غلام، صاحب این معرکه بود

آق‌ تقی، احمد و فرهاد و امین

حاضران مجلس

جمع‌شان جمع جم است

حاج سکندر هم بود

مش غلام را چو که دید

یاد آن روز افتاد

یاد آن روز پلید

که شهین خانم پیر

زن بی شوهرِ چندین فرزند

دست «مانا» پسر خُردش را

توی دستانش داشت

در هوایی بس سرد

زیر رگبار و تگرگ

به تکدی آمد

بهر یک تکه‌ی نان

که دهد کودک را

مش غلام با تندی

تشری زد که «ای

زن بی‌چشم و سر و بی همه چیز!

تو چقدر پررویی

باز که تو این جایی!

مگه من نوکر بابای توام؟

یا کفیل رزقت!

حاج نبی یادش بود

که غلام، تیپا زد

به سر و روی یتیم

که چرا نان ز من می‌خواهی؟

تو مگر پنداری

منزل و مسکن من

خانه خیریّه است؟

یا یتیم‌خانه‌ی شهر!

حاج نبی یاد آورد

که همان روز شهین خانم را

دل تسلایی داد

و کمی پول و خوراکی به یتیم او داد

چهره‌ی کودک معصومش را

که ز تیپای غلام

خدشه برداشته بود

مرهمی خوب نهاد

«آق تقی!» هان! به یادش آمد

آن که امروز شده ناصح شهر

او همان است که در اوّل سال

با عیالش سفر تر کیه رفت

و چه تعریفی کرد

ز «شو» آنتالیا

گفت: «ابی» را دیده

توی کنسرت «گوگوش» رقصیده

سفری دیگر داشت

به امارات و دبی

سفر آمریکا

سال قبل رفت به همراه «امین»

حاج نبی گفت: عجیب است به خدا!

مردمانی که شدند ناصح ما

در همه عمر کسی را نرساندند کمکی

نه کسی از ایشان

به نوایی برسید

و کنون بعد فراقم ز جهان

این‌چنین یاوه سرایان گویند:

حاج نبی کاش چنین بود و چنان …

 
 
حسین سلیمان پور