قاضي جلال الدين فقهي سلجوقي ، شاعر ، اديب ، عارف ، مناظر و فقيه معاصر اهل سنت و جماعت در سال 1311 هـ ق در استان خراسان ، قريه ي موسي آباد از توابع تربت جام چشم به جهان گشود . پس از طي دوران مقدماتي تحصيل در زادگاه خويش ، براي تكميل تحصيلات […]
قاضي جلال الدين فقهي سلجوقي ، شاعر ، اديب ، عارف ، مناظر و فقيه معاصر اهل سنت و جماعت در سال 1311 هـ ق در استان خراسان ، قريه ي موسي آباد از توابع تربت جام چشم به جهان گشود .
پس از طي دوران مقدماتي تحصيل در زادگاه خويش ، براي تكميل تحصيلات عازم هرات افغانستان شد و در آنجا علوم مختلف و متداول وقت از قبيل فقه ، اصول ، منطق ، فلسفه و رياضيات و… را فراگرفت از وي آثار متعددي در فنون مختلف بجاي مانده است ، از جمله آثار ايشان مي توان به كتابهاي : منظومه ي جلالي ـ رساله ي الصراط المستقيم ـ زنبيل جلالي ـ فرائض الميراث ـ نظميه ي جلالي ـ رباعيات جلالي ـ مختصر البيان في تعريف الحيوان و ارشاد السالك في التصوف و … اشاره كرد . ايشان با ابيات و جملات شيرين و نغز خود خدمات ارزنده اي به ادب فارسي نموده اند . « بحر طويل » ايشان كه در ذيل مي آيد از زيباترين نمونه هاي آثار منظوم وي مي باشد :
توصيف نبي الوري (ص) ، در ملاء اعلي ، به قلم اهل صفا
حمد گويم به دل جان ، صمدي را كه به اسرار هويت ، و به كلك احديت ، و به سر پنجه ي قدرت ، به سراپرده ي حكمت ، ز ره لطف و محبت ، زپي فضل و كرامت ، ز كرم كرده نمايان ، در اين عرصه ي امكان ، و در اين گوشه ي جولان ، فلك و خور و مه تابان ، ملك و آدمي و جان ، نباتات و جمادات فراوان ، كه بود حجت و برهان ، همگي اهل صفا را .
دگر آن تحفه ي مسعود ، از آن خالق معبود ، بر آن خاتم محمود ، بر آن خاصه ي مودود ، بر آن فاضل ذي الجود ، له العالم موجود ، كه مقصود ز تخليق جهان بود ، به ارشاد «فاوحي» ، ببازوي «فتحنا» ، بياري «كفينا» ، به نيروي «اذاجاء» ، به دو نرگس شهلا ، به گيسوي سمنسا ، به قانون مسيحا ، گرفت ارض و سما را :
شبي روح الامين گفت، به آن سرور دين گفت، به آن زهره جبين گفت ، به آن ماه زمين گفت، به آن سرو برين گفت ، به آن حبل متين گفت ، به صد عجز ، چنين گفت : شب هجر سحر كن ، هلا! تاج بسر كن ، چو شهان جبه ببر كن ، دمي آهنگ سفر كن ، بسماوات گذر كن ، ز جهان رخت بدر كن ، بفراديس نظر كن ، بنگر صنع خدا را .
ايا خسرو رهبر ، ايا هادي محشر ، ايا صاحب منبر ، ايا ساقي كوثر ، بدو زلفين معنبر ، به چنين روي منور ، بخرام اي شه صفدر ، به همين دبدبه گاهي ، بگذر بر سر راهي ، بشكن طرف كلاهي ، بفكن زلف سياهي ، سزد از مثل تو شاهي ، فكند تير نگاهي ، شكند قلب سپاهي ، بدو رخسار دلارا .
ازين مژده زجا خواست ، قد سرو بياراست ، مه از رشك رخش كاست ، برون ديد زدنياست ، زعيسي كه مسيحاست ، بصد مرتبه بالاست ، ملك گفت چه غوغاست ، زهي شاه عرب را ، وزهي خاصه ي رب را ، زهي اين مه شب را ، كه فزودست طرب را ، و درافكنده عجب را ، خوشي اين نيك لقب را ، و مه برج ادب را ، و شه شاه و گدا را .
به جايي كه نه جان بود ، نه كس محرم آن بود ، در آنجا نه مكان بود ، نه از وهم نشان بود ، نه بيگانه عيان بود ، نه روح و نه روان بود ، نه وقت و نه زمان بود ، نه اقليم نه كشور ، نه نعلين و نه افسر ، نه دربان و نه هم در ، خدا بود و پيمبر ، نبي گفت مكرر : كه اي خالق اكبر ! ز همه امت مضطر ، تو ببخشاي خطا را !
پس از آن ، قادر منان ، و آن مالك ديان ، بر آن خاصه ي سبحان ، همي كرد زاحسان ، بسي وعده ي غفران ، كه كند لطف فراوان ، به گرو مانده ي عصيان ، تو «جلالا» چه غميني ، چه به اندوه نشيني ، ز چه رو زار و حزيني ، به غم و رنج قريني ، به فغان و بأنيني ، مگر آن وعده نبيني ، كه در آن وعده يقيني ، اثري هست وفا را .
اثر : قاضي جلال الدين فقهي سلجوقي