انواروب: دکتر محمد ناصر مودودی ، استاد دانشگاه، به بهانه همایش سیف باخرزی که قرار بود در بهمن ماه سال 94 برگزار شود (و متاسفانه هنوز هم برگزار نشده است) به قول خودشان، به عنوان اولین پژوهشگر بومی، پس از 850 سالِ قمری، در جستجوی شیخ العالم، سیف‌الدین باخرزی سفری به بخارا داشته است. سوغات […]

انواروب: دکتر محمد ناصر مودودی ، استاد دانشگاه، به بهانه همایش سیف باخرزی که قرار بود در بهمن ماه سال 94 برگزار شود (و متاسفانه هنوز هم برگزار نشده است) به قول خودشان، به عنوان اولین پژوهشگر بومی، پس از 850 سالِ قمری، در جستجوی شیخ العالم، سیف‌الدین باخرزی سفری به بخارا داشته است. سوغات این سفر، تحت عنوان (سفرنامه‌ی بُخارا؛ در جستجوی سیفِ باخرزی) بدون هیچ تغییری (به جهت امانت داری) به نقل از وبلاگ ایشان تقدیم شما می گردد.

 

 

پنجشنبه، 7 آبان 94 ـ 9:33 صبح:

از دانشگاهِ تربت‌جام راهی فرودگاه مشهدم تا به پرواز ساعت 12 هواپیمایی زاگرس به مقصد تهران برسم. به لطف نماینده محترم مردم در مجلس شورای اسلامی، جناب آقای دکتر اسدالهی، همچنین شهردار محترم، حاج آقای اسکندری، ریاست محترم شورای شهر، حاج آقای رفعتی، و سایر اعضای محترم شورای اسلامی شهر باخرز، به سویِ بخارا می‌روم تا به عنوان اولین پژوهشگر بومی، پس از 850 سالِ قمری، در جستجوی شیخ العالم، سیف‌الدین باخرزی باشم. احساس می‌کنم مسئولیتی سنگین و تاریخی بر دوش من نهاده شده و از این رو، باز هم از دوراندیشی نماینده محترم مجلس، کمالِ سپاسگزاری را دارم.

 

جمعه ـ 3:50 صبح:

شمار مسافران ایرباس 320 ایران‌ایر تهران ـ تاشکند به سی نفر هم نمی‌رسد. به نظر می‌رسد ازبکستان، به دلیلی، در جذب گردشگر موفق عمل نکرده است. دو ساعت و ده دقیقه پرواز در پیش داریم و لحظاتی دیگر از شب سردِ تهران پرواز می‌کنیم.

 

8  صبح به وقت تاشکند:

حالا در شمالِ ازبکستانیم. ساعتِ اینجا یکساعت و نیم از ما جلوتر است و ما تازه به فرودگاه بین‌المللی و کوچک پایتخت رسیده‌ایم. دو افسر پلیس با یونیفورم سبز، نخستین تصاویر من از ازبکستان‌اند، داخل راهروها نیز به همین شکل آکنده از پلیس است، خروج از گیت هم مکافاتی دارد با این پلیس سختگیر.

 

10:30صبح:

صرافیِ فرودگاه، اقبال میرزای راننده و آقایِ اسرارِ تاکسی‌دار هر یک به گونه‌ای گوشم را به عنوان توریست بریدند. از این استقبال تلخ و فرومایه دلگیرم. ششصد کیلومتر راه زمینیِ رو به جنوب تا بخارا در پیش است و هیجان‌انگیز اینکه از سیردریا و سمرقند هم گذر می‌کنیم.

 

7:15 شب:

بخارا سلام.

 

8 شب:

تازه به هتل رسیده‌ام که کاروانسرایی بازسازی شده در مرکز شهرِ کهنه‌ی بخارا معروف به محله‌ی لب‌حوض است. این کشور سی میلیون جمعیت دارد که حدود 300 هزار نفرش در بخارا زندگی می‌کنند. تمام مسیر راه پوشیده از چمن کم‌پشت بود و گله‌های گاو روی ناهمواری‌های نسبتا تخت حومه‌ی شهرک‌ها در حال چرا بودند. این یعنی در این کشور مشکل آب نباید زیاد جدی باشد. دو طرف جاده و تمام شهرها تمیز بودند و مرا یاد قرقیزستان انداختند. از اطلاعات پراکنده‌ای که تاکنون گرفته‌ام متوجه شده‌ام که نمی‌توانم خیلی به آنچه از گفتگوها به دست می‌آورم تکیه کنم، زیرا مصاحبه‌شوندگان الزاما مطلع و تاریخ‌دان نیستند و نباید مسئولیت گفتار آنها را پذیرفت. اما به هرحال اینک پایم را به شهری گذارده‌ام که زادگاه ـ و یا زیستگاه ـ بزرگانی همچون ابوعلی‌سینا، خواجه‌بهاءالدین‌نقشبند، رودکی، امیراسماعیل‌سامانی، بلعمی، ابوحفص، دقیقی‌طوسی و بخصوص سیف‌الدین باخرزی و نوه‌اش ابوالمفاخر یحیی بوده است.

 

شنبه ـ 8:00 صبح:

روزِ کاری از ساعت 9 صبح آغاز می‌شود. صبحانه‌ مختصر بود و من از مدیر جوان هتل سراغ شیخ ‌العالم را گرفتم و هنگامی که به نام فتح‌آباد اشاره کردم برایم تاکسی گرفت و رو به مشرق شهر، پس از طی یک مسیر مستقیم و سپس با یک گردش‌به‌راست به محوطه‌ی بازِ بزرگی رسیدیم که از دور بنای مقبره‌ی شیخ را در میان گرفته‌بود. ضربان قلبم تندتر شد؛ نزدیک‌تر شدیم و به صحن باز جلوی بنا رسیدیم. بهتر است نام مجموعه را بر این مقبره بگذارم که مشتمل بر سه ساختمان و یک مناره است. یک ساختمانِ کوچکتر با ایوان کوچکش در عمق قرار گرفته (که مدفن بویونقلی‎خان، از شاهان مغول است) و ساختمان دوم در اصل دو مربع بزرگ و کوچک چسبیده به‌یکدیگر است در جلوی محوطه که ورودی مربع بزرگتر ایوان اصلی را برخود دارد و امروزه ورودی مسجد جامع است و در ادامه‎ی آن مربعی ساخته شده که مدفن و مقبره شیخ‌العالم و خانواده‌اش در آن قرار گرفته‌است، ؛ بر فراز هرکدام از این سازه‎‌ها نیز گنبدی ساخته‌اند؛ به جز اینها مناره‌ی زیبایی نیز نزدیک همین بنای دو گنبدی، در شمال شرق ایوان بزرگتر، قد برافراشته است. وارد ایوان اصلی می‌شوم. تابلو ورودی بنا به سه زبان انگلیسی، فارسی و ازبکی نصب گردیده: “اوزبکستان مسلمان لری اداره سی بخارا شهر، سیف الدین باخرزی جامع مسجدی” و بالاتر از آن به زبان انگلیسی توضیح داده که مربوط به قرن چهاردهم میلادی‌ست. از‌ در چوبی به درون می‌روم. فضایی چهارگوش و وسیع، به طول و عرض حدودا ده متر و مفروش در برابرم پهنه می‌گسترد. روبه‌رویم منبر کوچکی‌ست و در کنارش جانمازی پهن شده و جلوی جانماز در چوبی کوچک و دولتی دیده می‌شود که به اتاقِ مقبره شیخ  منتهی می‌گردد. در مجموع این معماری و سقف بلند، حال و هوای دلنشینی به زایران القا می‌کند.

 

خیلی زود، حاجی صاحب، متولی حدودا شصت ساله‌ی مزار را می‌یابم. متعجب می‌شود وقتی درمی‌یابد از باخرز آمده‌ام. نخستین بار است که بعد از 21 سال مزاربانی، کسی به او می‌گوید باخرز اسم منطقه‌ای در ایران است و وقتی کروکی باخرز را داخل دفترم برایش می‌کِشم و با موقعیت ازبکستان مقایسه می‌کنم، تازه ذهنش باز می‌شود.

 

مستقیم به سمت درب چوبی روبه‌رو می‌روم. اولین تصویر، مدفن شیخ سیف‌الدین است که به صورت یک مکعب مستطیل بزرگ در وسط اتاق سربرآورده و رویش را با چند تکه‌پارچه‌ی نقش و نگارین پوشانده‌اند. بین من که در آستانه‌ی در هستم و مدفن شیخ، سه سنگ گور دیگر دیده می‌شود و بعد از مدفن شیخ تا دیوار روبه‌رو که سمت قبله است نیز، شش گور دیگر می‌بینم. قبلا خوانده بودم که دو پسر از سه پسر شیخ، در سمت قبله‌ی مزار ایشان دفن شده‌اند. بنابراین باید جزء آن شش گور بعد از مدفن باشند.

 

مربع اول که بزرگتر بود، گرچه در حال حاضر کاربری مسجد جامع دارد، اما در حقیقت خانقاه شیخ برای استکمال طریقت و تربیت مریدان بوده و به همین دلیل فاقد محراب است. در این مسجد هم نمازِجمعه و هم نمازهای پنجگانه و عید و تراویح برگزار می‌گردد و نه تنها در این مسجد، بلکه در تمام 27 مسجد شهرِ بخارا وضع به همین منوال است. پس شهر، یک امام جمعه‌ی واحد ندارد. امام این مسجد درحال حاضر حاجی روشن است و مزار یک قراول هم دارد که وظیفه‌ی نگهبانی از بنا را به عهده‌ی او گذارده‌اند.

 

با حاجی صاحب به اتاقک کوچک ضلع شرق بنا می‌روم که نیم بالاخانه‌ای صمیمی‌ست. کتابی به زبان روسی نشانم می‌دهد که از محتوای آن سر درنمی‌آورم اما عکس‌ها نشان می‌دهند که در زمان حکومت شوروی چه بلایی سر این مزار آورده بود‌ه‌اند. ظاهرا کمونیسم، پس از استقرار در کشورهای آسیای میانه در حوالی صد سال قبل، با بناهای اسلامی و مذهبی همان کاری را کرده که فرزند دیگرش، لیاخوف روسی، در همان حوالی با مجلس ایران کرده بود، یعنی بسیاری از آنها را به توپ و بمب بسته بود به قصد امحاء و براندازی. نماز خواندن در این اماکن اکیدا ممنوع شده بوده، آثار بسیاری از بین رفتند و بسیاری از عالمان و دانشمندان کشته یا پراکنده شده بودند.

 

پس از استقلال ازبکستان، دولت سرمایه‌گذاری وسیعی در حوزه بازسازی اماکن مذهبی و تاریخی انجام داده است. تقریبا همه‌ی ابنیه‌ی اینچنینی، سرحال و بازسازی شده، در برابر گردشگران به ناز و تفاخر مشغولند و دلیل آن نیز شاید این باشد که مردم بخارا، به طرز عجیبی باورهای مذهبی خود را پاس می دارند. مثلا آمدن به زیارتگاه‌ها، یکی از کارهای کاملا معمول مردم است که تک تک، یا با هم بیایند و از مزاربان بخواهند چند آیه‌ای از قرآن را برایشان تلاوت کند و سپس هم سخاوتمندانه صندوق اعانات مزار را با اسکناسی از هزار صوم (Soum) به بالا متبرک و آباد نمایند. ظاهرا انتصاب این امامان مساجد و متولیان را کمیته ای به نام «دینی قومیته» بر عهده دارد اما معاش آنها از طریق سخاوت خلق تامین می‌گردد که با توجه به اعتقادات و مراجعات مردمی که من شاهدش بودم، درآمد نسبتا خوبی را باید در پی داشته باشد.

 

از حاجی صاحب درباره دودمان احتمالی شیخ می پرسم و درکمال تعجب درمی‌یابم خانواده‌ای از ذریات ایشان هنوز در بخارا زندگی می‌کنند. تقاضا می‌کنم مقدمات دیدار ما را فراهم کنند و به همین بهانه ایشان مرا به حاجی صلاح‌الدین، امام اسبق همین مسجد که الان امام مسجد مزار خواجه عصمت‌ا… ولی در غرب شهر هستند معرفی می‌کند. چند دقیقه بعد در مینی بوس خطی نشسته‌ام و به سوی مزار خواجه عصمت بخاری در حرکتم.

 

10:20 صبح:

حاجی صلاح الدین، مرد مهربان و مطلعی‌ست که تاریخ را خیلی خوب می‌فهمد و همکاری به نام آقای امید ـ پنجاه ساله و مؤدب ـ در کنار خود به عنوان قراول دارد. حاجی از سال 1996 تا 2004 م. امام جماعت و جمعه‌ی مسجد شیخ‌سیف‌الدین باخرزی بوده و مرمت بنا (از 1992 تا 2000 م.) عمدتا در زمان ایشان انجام شده‌است. در دفتر مزار خواجه عصمتِ صوفی و شاعر می‌نشینیم که در ضمن فروشگاه کوچکی‌ست که در آن همه چیز، از کتاب‌های دینی و لوازم‌التحریر گرفته تا لوازم آرایش و کفش و مُشک و چای سبز ایرانی فروخته می‌شود. یادِ مغازه‌ی مشهورمان در تایباد می‌افتم.

 

شیخ سیف الدین در سال 1190 میلادی در باخرز متولد شده (برای او هم مجبور می شوم موقعیت باخرز را در نقشه آسیا نشان دهم)، علم ظاهر را در زادگاهش و دیگر جاها می‌آموزد و علم باطن را از حضرت شیخ نجم الدین کبری در خوارزم در‌یافت می‌کند. با هجوم ویرانگر مغول (در سال 618 هـ. ق) شیخ نجم‌الدین به دوازده شاگردش توصیه می‌کند که هرکدام به سویی پراکنده شده، خود را نجات دهند و بنابراین سیف جوان با طی مسافتی حدودا 450 کیلومتری به سمت شرق (و اندکی متمایل به پایین) خود را  به بخارا می‌رساند و در منطقه‌ای ییلاقی و خوش آب‎و‎هوا در چهار کیلومتری شرقِ شهرِ قدیم، که محله‌ای به نام فتح آباد بوده، اسکان می‌یابد. نجم‌الدین کبری در هجوم اول مغول به خوارزم کشته می‌شود ولی شیخ‌العالم به لطف خدا چنان اعتباری در بخارای شریف کسب می‌کند که بسیاری از همین خونین‌فکرانِ مغول به دست او اسلام می‌آورند و این جای شگفتی‌ست که غالب، دین مغلوب را می‌پذیرد و اصلا روایتی نقل شده که لقب شیخ عالم به واسطه‌ی همین سیطره‎ی معنوی شیخ بر شاهان مغول به او اعطا گردیده است.

 

این اعتقاد سبب شد تا مثلا سورتَکی خان (سیور قوتی خان) مادرِ شاه مغول، منکوقاآن، به ایشان مال بسیار برای ساختن خانقاه و عِلِم‌گاه (مدرسه) اهدا کند و کار به جایی برسد که زمینهای وقفیِ در اختیار شیخ و دودمانش به 13 تومان برسد (معادل کل استان بخارای امروز!) که همه‌ی درآمد آن مصروف مخارج خانقاه و اطعام مسافران و کارآفرینی برای مریدان و نیازمندان می‌شده است. بنای ساده‌ی امروز مزار شیخ، گذشته‌ی پر رنگ و لعابی داشته که کاشی‌های نفیس و زیبای آن به مروز زمان مورد دستبرد قرار گرفته و یا در زمان حکومت شوروی به تاراج برده شده‌اند؛ از جمله سنگ گرانبهایی که حتی در روز هم می‌درخشیده و حالا مشخص نیست در کدام موزه‌ی جهان قرار داشته باشد. کار به جایی رسیده است که حتی در حوالی دهه ی 30 یا 40  قرن بیستم، قبر شیخ را روس‌ها باز می‌کنند و سر ایشان را جدا کرده و با خود می‌برند، اما پس از استقلال، دولت با صرف هزینه‌ای هنگفت آن سر را به مقبره بازگردانده، دوباره نبش می‌کند و سر جای خود می‌گذارد.

 

بخارا از قدیم دو زبانه بوده و مردمانش هم ازبکی (نوعی ترکی) و هم تاجیکی (فارسی) صحبت می‌کنند، اما امروزه همه در شهر تاجیکی گپ می‌زنند و ازبکی، زبان رسمی تعلیم و دولت آنهاست. آقای بخت‌یار را ملاقات می کنم که مردی شیک‌وپیک در آغازین سالهای میانسالی‌ست و از سال 2004 تا 2009 امام جمعه و جماعت مسجد جامع شیخ سیف‌الدین بوده است.

 

1:10 ظهر:

وقت نماز است. یازده نفر مرد به مسجد مزار آمده‌اند. همگی حنفی مذهبند و نخست سنت را به جای آورده ، سپس پشت سر حاجی صلاح الدین، فریضه را می‌گذارند و پس از آن نیز باز سنت بعدی را. هوا امروز یاری کرده و خوب است. خدا را شکر. پس از نماز ساعتی دیگر نیز می مانم تا برای دیدار خانواده شیخ هماهنگی‌ها انجام پذیرد. حاجی صلاح‌الدین بسیار محبت دارد، آقای امید هم همینطور، حضور من مایه‌ی تفریح خاطر بعضی زایران است که البته با ادب و محبت برخورد می‌کنند. از آنها فیلم و عکس می‌گیرم و به زحمت فارسی تاجیکی آنها را متوجه می‌شوم. یادم نمی‌رود که بخارا و سمرقند بزرگترین شهرهای فارسی زبان جهان‌اند که در یک کشور غیرفارسی زبان جای گرفته‌اند.

 

یکشنبه ـ 8:36 صبح:

امروز و دیروز، تعطیلات آخرِ هفته‌ی این کشورند. هوا از دیشب حسابی سرد شده و من دوباره به مزار خواجه عصمت آمده‌ام چون قرار است خانواده شیخ سیف‌الدین را ملاقات نمایم. دقایقی منتظر می‌شوم تا حاجی به محل کارش برسد و ساعتی بعد، جوانی خوش‌سیما، گرد چهره، چشم بادامی و حدودا سی و پنج ساله پیش می‌آید و محجوبانه می‌گوید: من اشرف هستم، اشرف خواجه‌یِف، از ذریات شیخ. چنان او را در آغوش می‌گیرم که تا آخر عمر یادش نرود.

 

در این سفر، گرچه بخاراییانِ بسیار مهربانی را دیدم، اما از اشرف، که فوق لیسانس مدیریت گمرکی دارد، مهربانتر کسی را نیافتم. در حقیقت هیجان و سپاسگزاری او از اینکه کسی از باخرز آمده تا درباره‌ی جد اعلایشان پژوهش کند، حتی از من، که سالها در آتش عشق این سفر می‌سوختم، هم بیشتر بود و به یاد ندارم طی چند روز آینده زحمتی را به ایشان تحمیل کرده باشم و اندکی از لبخند همیشگی‌اش زایل شده باشد. چای سبز ـ که در اینجا به آن چای کبود می‌گویند و در پیاله سرو می شود و به اندازه‌ی یک جرعه بیشتر برایت نمی‌ریزند ـ را طبق عرف اینجا تلخ می‌نوشیم. در آغاز، صحبت از کلیات است و آقای اشرف می‌گوید که مادر بزرگش منتظر ماست و خودش نسل پانزدهم شیخ است (و من با حساب سر انگشتی فکر می‌کنم که باید نسلی فراتر از بیست و پنجم باشد). بی تابم که به خانه و خانواده ایشان برسم، در هوای سرد بیرون، از حاجی صلاح‌الدین مصاحبه ویدیویی می‌گیرم و سپس به سمت منزل اشرف، که با پدرش که تنها فرزندِ مادربزرگش است و همگی باهم در قسمتی از شهر جدید بخارا زندگی می کنند می‌رویم.

 

اما ابتدا از او می‌خواهم مرا به مزار شیخ ببرد تا هدیه شورا و شهرداری باخرز را به متولی مزار بدهم. همچنان که به حاجی صلاح‌الدین داده بودم. به همراه دوست ایشان، آقای عزت‌ا… دوباره به باغ فتح‌آباد می‌رویم و عکس و فیلم‌هایی جدید می‌گیرم و پس از صرف نهار در رستورانی مشرف به مزار، راهی منزل می‌شویم. در سرسرا با خانم کهنسالی مواجه می‌شوم که پوستی سفید، چشمانی براق و صورتی گرد دارد و گرچه هشتاد و دو بهار را سپری کرده اما نشاط خاصی آکنده از محبت دارد و در همان دیدار اول می‌گوید: “من شما را انگار قبلا جایی دیده‌ام و می‌شناسم” و من مستند به نظریه یونگ پاسخ می‌دهم که “بله، ما هر دو از ولایت باخرز هستیم و همشهری به حساب می‌آییم”

 

می خندد، به دنبال ایشان به اتاقی پذیرایی منزل می‌رویم که سفره‌ای بر فرشِ آن پهن است و شیرینی و میوه و آجیل بر آن نهاده‌اند. انگار مهمان‌بازی در پیش است، کنار مادربزرگ دوست‌داشتنی، یعنی سعیده خانم می‌نشینم که به طرز جالبی همنام جد خود، سیف‌الدین هستند که نام اصلی‌شان بوده: سعید پسرِ مطهر پسرِ سعید. از ایشان می‌پرسم آیا می‌داند باخرز کجاست؟ و او جواب می‌دهد: بله در عربستان است! به من بر می‌خورد و دستپاچه دوباره کروکی ایران و ازبکستان و عربستان را برایش رسم می‌کنم و ایشان تازه پس از اینهمه سال به ریشه‌ی آبایی خود آگاه می‌گردد.

 

“من پدر و مادرم هر دو از اولاد شیخ‌العالم بوده‌اند، خودم تحصیلات عالی و دیپلم سرخ دارم و 15 سال معلم ریاضی بوده‌ام. عربی و قرآن را نغز می‌خوانم، به عربی هم می‌نویسم. اینها هم (اشاره به نوه‌اش اشرف) دَوام‌چه (نسل بعدی) من هستند؛” و سپس یک کیف پر از دفترهای صدبرگ قدیمی می‌آورند که همگی حاوی نوشته‌های ایشان با قلم‌نی شامل اشعاری به زبان فارسی و برخی ادعیه و نظایر آن است؛ و وقتی فهمیدم نام فامیلی‌شان خواجه‌یِف است، یادم آمد از لقب شیخ سیف‌الدین که مشهور بوده به خواجه‌ی فتح‌آبادی، و البته همسر سعیده خانم که نام فامیلی پسرش (آقای انور) و نوه اش (آقای اشرف) از آنها گرفته شده، از خواجگان پارسایی بوده‌اند که به رحمت خدا رفته‌اند و نه خواجگان فتح‌آبادی. پس از اینکه شوروی، زمینهای وقفی بعلاوه‌ی شجره‌نامه موروثی شیخ را در نیمه اول قرن بیستم از آنها به زور ستانده، خاندان مزبور به کسب و کار بازار و مشخصا چای‌فروشی روی آورده و از محل سود این تجارت، جمعه به جمعه مساکین را اطعام می‌کرده‌اند.

 

3:15 عصر:

به همراه اشرف و ‌عزت‌ا… به پارک بزرگی در شهر می‌رویم که یادمانی مخروطی شکل از مهمترین مفاخر بخارا به عنوان مظهر استواری معنوی آن شهر را بر آن ساخته‌اند و به قول افلاطون، لذتی گرامی مرا فرا گرفت وقتی نام سیف‌الدین باخرزی را در کنار معدود نام‌های قدر قدرت تاریخ بخارا، کنده بر یادمان مزبور دیدم.

 

6:40 شب:

پس از اقامه نماز، به همراه اشرف و صرفا جهت برای آشنایی با مسیر، و نه بازدید، به دیدار شهرِکهنه‌ی بخارا می‌رویم، صبحِ فردا را می‌خواهم به بازدید از اماکن تاریخی اینجا بگذرانم زیرا اشرف تا شب به سمرقند خواهد رفت.

 

دوشنبه ـ 8:00 صبح:

هتل محل اقامتم، صبحانه‌اش تغییر نمی‌کند، مختصر ماحضری تکراری را هر روز به خوردم می‌دهد و من هم اعتراضی ندارم. تا عصر فرصت دارم. خیلی زود به میدانِ لبِ‌حوض می‌رسم؛ حوض کبود، حوض تاریخی و بزرگی‌ست در کهنه‌بخارا که دو طرف آن دو درخت شاتوت هفتصدساله‌ی خشکیده غرس شده و تاریخ کشت آنها به سال 1477 م. باز می‌گردد. چهار طرف میدانی که حوض در میانه‌ی آن قرار گرفته و اندکی شبیه به میدان نقش جهان اصفهان است، سه ایوان بزرگ یا به عبارتی سه مدرسه‌ی تاریخی دینی قرار دارد و در سمت چهارم هم هتل و مغازه‌های تازه‌ساز دیده می‌شوند. مجمسه‌ی ملانصرالدین افندی در داخل میدان و منتهی‌الیه ضلع شرق آن است که توریستها با شنیدن نقلی از لطایف او، معمولا لبخند شادمانه‌ای بر لب می‌آورند و عکسی با وی می‌گیرند. پس از میدان و به سمت غرب، به مدرسه‌ی کوشانی می‌رسم که همزمان با ورود شیخ سیف‌الدین به بخارا دایر بوده و از سایر بناها قدیمیتر است. کهنه‌بخارا سه طاق مشهور دارد که نخستین آنها طاق صرافان است و سپس طاق زرگران و در آخر هم طاق تِلپَک‌فروشان یا کلاه‌فروشان؛ که فقط همین آخری، کاربری اصلی خود را حفظ کرده و در دوتای دیگر صنایع دستی می‌فروشند. از این به بعد، از فراوانیِ بناهای تاریخی سرسام می‌شوی. بخارا در یک جمله عبارتست از “شهرِ منار و ایوان و گنبد و حوض”، بس که جا به جا، ابنیه‌ی تاریخی که واجد یکی از این چهار عنصر باشد ساخته شده‌است. ایوان‌های نفیس، با معرق‌های چشم‌نواز و مناره‌هایی که گاه مثل مناره‌ی کلان، ارتفاعش به چهل متر هم می‌رسد و یا چون مسجد خان که همانند مسجد جامع هرات، صحن بسیار وسیعی دارد از هر گوشه‌ی از شهر روییده‌اند. به نظرم می‌رسد که این سامان، صدها سال در تصرف معماران و فعله‌هایی بوده که بی‌وقفه در حال ساخت و ساز مسجد و مدرسه بوده و قسم خورده بودند که جهان را از این حیث متعجب نمایند. نقل است که بخارا در روزگار رونق و شکوفایی خود بيش از صد مدرسه‌ی علمی و دینی، هفت مسجد جامع بزرگ، چهل گرمابه و صد و پنجاه بازارچه و سراچه برای تجارت داشته است. بی‌سبب نیست که از کافه‌چی بین راه که از او نسکافه خریدم تا عالمان محلی همگی به این بیت می‌بالند که:

 

سمرقند صیقل روی زمین است / بخارا قوّت اسلام و دین است

 

من و همشهریانم در تایباد، پرورده‌ی ایوان منقشِ مولانا زین‌الدین ابوبکریم و بسیاری چون من، آن بارگاهِ تک‌یوانه با چهارحجره‌ی کوچکش را معنای هویت زادگاه خود می‌دانند، حالا اینجا در بخارا، کوچک‌ترین ساختمانش، مفصل‌تر از تمام سرمایه‌ی معنویِ ماست و به ناگاه حس داستانِ مسافر کوچولو به من دست داد، وقتی که ناغافل به دشت گل سرخ رسید و میلیونها گل را زیباتر از گل سرخ سیاره‌ی کوچکش دید، و مایوس شد وقتی دانست که گل سرخش به او دروغ گفته بوده که “او تک‌گل جهان است” … به همین قرار، من نیز یک عمر هویتم به تک‌ایوان مزار مولانا گره خورده بود و حالا اینجا دهها و صدها ایوان مجلل‌تر از آن سربرافراشته که کمتر کسی حتی رغبت می‌کند نگاهشان بکند بس که زیادند؛ و باز پاسخ روباه به مسافر کوچولو اینجا هم گشایش کار شد که “اشتباه نکن، آن گل سرخ به راستی برای تو در جهان تَک است از آنجهت که تو را اهلی خود کرده و دوست یکدیگر شده‌اید؛ و بنابراین ایوان مولانا هم برای ما تَک است چون مرا و بسیاری چون مرا سالهای سال در دامن خود پرورده و در غم و شادی مدیون برکت و رحمتش بوده‌ایم.

 

مدرسه میرعرب، مدرسه چهارمنار، مقبره امیراسماعیل سامانی، باغ استراحت و بسیاری مسجد و مدرسه دیگر را نیز دیدم اما هیچکدام از آنها به اندازه‌ی ارگ بخارا مرا در جای خود میخکوب نکرد. ارگ، دژ مستحکمی به وسعت چهار هکتار است که می‌گویند سیاوش، پادشاهِ کیانی ما آن را ساخته و البته تاریخ ساختش که دو هزار سال عنوان می‌شود، با عصر سیاوش ـ حداقل براساس اشارات شاهنامه ـ همخوانی ندارد. ورودی ساده و شیبدار بنا ما را به مسجد چهل دخترون می رساند و سپس شمار زیادی انبار و زندان و تراس و کنگره که امروزه به موزه تبدیل شده‌اند را در برابر خود می‌بینی. اما آنجه مرا مبهوت و درجا خشکم کرد معماریِ دیوارهای بیرون دژ بود که نه به شکل قائم، بلکه به گونه‌ای هراس‌انگیز و شکم‌برآمده تا ارتفاع بیست متری، از زمین سربرآورده و به کنگره‌هایی چفت هم ختم می‌شوند. باید از نزدیک این سازه را ببینید تا به سازنده‌ی آن، که انشاءا… همان سیاوش عزیز خودمان است، آفرین بگویید.

 

خسته و مانده به هتل باز می‌گردم، لباسهایم نیاز به اتو دارند اما انگار در ازبکستان مغازه‌ی اتوشویی معنا ندارد. دلم برای خوردن ماکارونی تنگ شده است. تا اینجا آش پیلو که نوعی پلوی شیرین و خیس و زرد، تزیین شده با گوشت و هویج و نخود و سبزیجات است را خورده‌ام بعلاوه مَنتو و سمبوسه و خوراک مرغ و گوشت قرمز و ماهی؛ که البته جای همه تان خالی.

 

سه شنبه ـ 8:00 صبح:

برای تسلیم نامه‌ی شهرداری محترم باخرز به شهرداری بخارا، که در اینجا به آن حاکمیت می‌گویند، به همراه اشرف جان، در هوای سرد، پیاده به راه می‌زنیم. دقایقی بعد از حاکمیت ولایت که همان استانداری باشد عبور می‌کنیم و به جلوی حاکمیت شهر می‌رسیم. مشکلی که وجود دارد این است که نامه‌ی ما به زبانِ فارسی‌ست و حاکم نمی‌تواند آن را بخواند. پس در ساعات ابتدایی صبح دوره می‌افتیم و به چند فارسی‌دان و دارالترجمه (ترجمان) سر می‌زنیم؛ اما اغلب یا نیستند و یا قادر به انجام آن نیستند. حتی به مدرسه میرعرب هم رفتیم اما افاقه نکرد. زمان زیادی صرف این کار شد و نهایتا به توصیه اشرف، قرار شد بروم تاشکند و از طریق سفارتمان در آن شهر، فرآیند درخواست خواهرخواندگی دو شهر باخرز و بخارا را پی بگیرم. پس بلافاصله به دانشگاه دولتی بخارا، گروه تاریخ، و نزد پروفسور تورَیِف حلیم رفتیم که با کپی مقاله‌ای که در سال 2000 درباب شیخ العالم منتشر کرده بود، انتظارمان را می‌کشید:

 

“در بخارا طریقت نقشبندیه یا خواجگان بیشتر طرفدار دارد و طریقت کبرویه زیاد توسعه نیافته است. طریقت اول شعارش این بود “دل به یار و دست به کار” و بنابراین ذکر خفیه می کرد (ذکر با نفس کشیدن) و به امور زندگی و اشتغال دنیوی اهتمام داشت. اما کبرویه به ذکر آشکار و با آواز می‌پرداخت و به سماع علاقه نشان می‌داد که شاید به همین دلیل ـ و نه الزاما ـ در بین مردم و علمای سنتی شهر، چندان با اقبال مواجه نگردید. اگرچه شیخ العالم در بین هفت پیرِ مشهور بخارا نیست (شامل: غجداری، ریوگری، فعنوی، رامتینی، سماسی، میرکلال و بهاءالدین نقشبند)، اما عمده‌ شهرت او، مربوط به مهار کردن فاتحان مغول بوده و وادار کردنشان به حفظ حرمت علماء از طریق تاثیر شدید روحانی که در نهایت هم نهادِ خونریز و تندخویشان را به مسلمانی گشتاند؛ و با این رویکرد، رویه‌ای بنا نهاد که پس از او نه تنها سایر شاهان مغول بلکه حتی شیبانیان و اشترخانیان و تیموریان و دیگران نیز بدان التجا کردند و به فرمانبرداری از شیوخ پرداختند؛ و بد نیست بدانید که این فرمانبرداری شاهان مغول در حالی تحقق یافت که وصیت صریح چنگیز به جانشینانش این بود که “مبادا دین و مذهب قبول کنید”.

 

شیخ با اعتبار بسیاری که اندوخت، مدرسه‌ای دینی بنا نهاد که در حال حاضر قابل جایابی نیست و خانقاه و مزاری که ما امروزه از او می بینیم، حاصل کوشش نوه‌اش ابوالمفاخر است که از کرمان به بخارا آمد و تولیت موقوفات شیخ را برعهده گرفت. خانقاه به غیر از کاربری مرشدگری و مریدپروری، زیستنگاهِ فقیران و درویشان نیز بوده و مثلا در سیستم اقتصادی خانقاه، اقتضا می کرده که غذای روزمره و پوشک‌واری (پوشاک) مریدان نیز از محل درآمدهای وقف تامین گردد. ابوالمفاخر، با مدیریتی که قطعا از پدربزرگش به ارث برده بود، ثروت به جای مانده از وی را صرف خرید اراضی فراوان کرد و سپس به وقف خانقاه در آورد. در ابتدا مقبره شیخ ساخته شد و بعدها خانقاهش در جلوی مقبره بنا گردید. اما امروزه دیگر خانقاه بزرگ، کارکرد اولیه‌اش را از دست داده و همانطور که گفته شد عنوان مسجد جامع سیف‌الدین باخرزی را به خود گرفته است.

 

به نظر من، شیخ العالم از چند منظر ستودنی‌ست: نخست اینکه در حدود هشتصد و سی سال پیش، برای یافتن مرشد ایده‌آل خود مسیری کمابیش هزار کیلومتری را یک‌تنه طی می‌کند تا به عرفان و دانش مورد نظرش دست پیدا کند؛ دیگر آنکه در آن وانفسایِ قتل و غارت و خونریزی، از کاریزمای لازم به قدری برخوردار بوده تا بی‌منطق‌ترین قوم بشری (بخصوص در زمانی که در اوج مستی قدرت هستند) را آنچنان تحت تاثیر قرار دهد که از آنها مردمی مطیع و مدرسه‌ساز و حرمت‌گذار بسازد. و از همه مهمتر اینکه، یکی از فرزندان این حوالی در بخارای مدعیِ آن روزگار، که مهد بزرگان و عالمان و دانشمندان اسلامی بوده است، چنان عرض اندام می‌کند و می‌درخشد که نامش را در یادمان امروز بخارا به عنوان افتخار تاریخی آن شهر حک می‌کنند و در اکثر نوشته‌های پس از خود تا عصر حاضر صاحب شرح‌حال و تذکره می‌گردد.

 

11:30 صبح:

آقای انور خوجه‌یِف، پدرِ آقا اشرف در منزلشان منتظر ما هستند. در همان خانه‌ی اتاق (اتاق پذیرایی) دوباره سفره پهن است و بعلاوه‌ی اقلامی که ذکر آن رفت، این‌بار چند نان گردِ فطیر ـ که بسیار شبیه به نان تافتون خودمان است و در خوشمزگی واقعا دست کمی از آن ندارد، دیده می‌شود. آقای انور می‌آیند، با گرمکن ورزشی و چنان اسامی ورزشکاران ایرانی و تاریخ المپیک‌ها و افتخاراتشان را پشت سر هم ذکر می‌کنند که در عجب و تحسین می‌مانم. چای کبود هم به راه است و هزار برابر ما تایبادی‌ها تعارف می‌کنند. فعل‌هایشان هم بامزه است، در هنگام کاربرد فعل امر، “ب” آغازین فعل را به کار نمی‌برند، مثلا هنگامی که میخواهند بگویند “میل کنید” می‌گویند: گیرید (بگیرید)، شینید (بنشینید) و الی آخر.

 

بی‌بی‌کلانِ آقای انور، منور واحد نام داشته که متولد 1880 میلادی بوده است. فرزند ایشان و مراد خوجه (بزرگِ خاندان باخرزی در حدفاصل سالهای 1880 تا 1920 م.)، نورپاشا یا خوجه عایشه نام داشته که متولد 1908 بوده و خوجه سعیده ، بانوی سالداری که روز دوم ملاقات کردم، فرزند این خوجه عایشه و کهنسال‌ترین بازمانده شیخ در حال حاضر و متولد 1933 م. هستند. وقتی به آنها گفتم که من هم از تبار خواجگان خراسان هستم، دوباره حس خویشاوندی‌مان از نو گل کرد.

 

سپس آقای انور دو حکایت نقل می کند که اولی درباب درمان کردن دختر پادشاه هند با نسخه‌ی شیخ و با استفاده از یخ است و اینکه چگونه ذهن اقتصادی شیخ، پاداش آن درمان را تبدیل به سرمایه‌گذاری و کارآفرینی در آن مملکت کرده و اراضی وسیعی را به تملک طریقه کبرویه در هند در آورده است و دومی، نقلی‌ست از باردار بودن مادر تیمور او را و هشدار پیشگویان مغول از اینکه کودکی دردسرساز زاده خواهد شد و اینکه چگونه در تعقیب و گریز از دست مغولان، این مادر به مقبره شیخ سیف‌الدین پناه می‌آورد و با کرامت وی از دست ایلچی و شاه مغول نجات می‌یابد و این شاه که همان بویونقلی خان باشد، همان کسی است که مقبره‌ی کوچکی در عمق مجموعه‌ی مزار شیخ برای خود ترتیب داده است و از معتقدان سرسخت شیخ به حساب می‌آمده است (تقریبا همان حکایت فریدون اساطیری ماست)

 

شجره‌نامه‌ی شیخ دست مراد خوجه بوده و هنگام لشکرکشیِ ارتش سرخ، مردم به مقبره پناهنده می‌شوند. مراد خوجه، پیش از کشته‌شدنش در جنگ با روسها، شجره را در بالشی نقره‌ای (شاید محفظه‌ای به شکل قلمدان) به دخترش، نورپاشا می‌سپارد و خیلی زود سربازی از کمونیستها، وقتی چشمش به آن می‌افتد آن را به زور از وی می‌ستاند و از نورپاشا به بعد، شجره ناپدید می‌گردد. ظاهرا ریل راه‌آهنی هم که از کنار مقبره می‌گذشته به اندازه‌ی بمبی که بر فراز گنبد مزار کوبانده‌اند در تخریب مزار شیخ موثر بوده است. اما به هرحال این خانواده از رییس‌جمهور کریم‌اف بخاطر مرمت بنای شیخ به شکل امروزی بسیار سپاسگزارند.

 

حالا آقای انور، یک پسر به نام اشرف و دو دختر به نام‌های سعادت و صباحت دارند و اشرف که تا ماه فوریه (بهمن‌ماه) صاحب فرزند خواهد شد، نزد من نیت می‌کند که اگر پسر شد نام سیف‌الدین را بر او خواهد نهاد. نهار مهمان آنهایم. چه غذای خوشمزه‌ای درست کرده و چقدر هم تعارفی هستند. آدم از مصاحبت با این خانواده‌ی صمیمی سیر نمی‌شود.

 

3:30 عصر:

با آقای انور خداحافظی می‌کنم و به همراه اشرف و در معیت عزت‌ا… و شورلت تیره‌رنگش به مزار خواجه بهاء‌الدین نقشنبند می‌رویم که در فضای باز و در مجموعه‌ای دیدنی در خارج از شهر قرار دارد. پیرامون صحن مزار، تماما ایوان‌ است که سقف آن به فاصله‌ی تقریبی سه متر به سه متر با تعداد بسیار زیادی نقش‌های نفیس، گچبری و رنگ‌آمیزی شده‌اند، چنانکه هیچ دو نقشِ متوالی شبیه به هم نیستند. از آنجا که خواجه بهاء‌الدین و مولانا زین‌الدین دیداری دوستانه با یکدیگر در تایباد داشته‌اند، سلام همشهریان مولانا را به روح پرفتوح ایشان رساندم و در بازگشت، از فرودگاه بخار، بلیط پرواز برگشت به تاشکند را با پرداختِ بیش از دوبرابر قیمت محلی خریداری کردم.

 

چهارشنبه ـ 8:10 صبح:

روز آخر اقامتم در بخاراست. فرصت نکرده‌ام هیچ خریدی بکنم. پس از صبحانه با خانم دکتر تورنگ، خانمی مسن و مقیم کشور سوئد که دکترای ادبیات نمایشی دارند، از هتل خارج می‌شویم و به بازار می‌رویم، ایشان به قصد عکاسی و شرکت در فستیوالی در سوئد، و من برای خرید چند قلم سوغاتی. تا ساعتِ چهار بعدازظهر، به بهای از نا افتادن، چیزهایی خریده‌ام. نهار را در رستوران بدرالدین مهمان خانم دکتر شدم و سپس دوباره و به تنهایی به دنبال خریدهای واپسین رفتم.

 

11:00 شب:

فردا صبح به قول آقای رفعتی، رییس محترم شورای شهر باخرز، به تاشکند می‌پرم. از بس که امروز راه رفته‌ام نیمه‌جان شده‌ام. هنوز وسایلم را جمع نکرده و آماده‌ی سفر نیستم. حتی فکر جمع و جور کردن کتاب و لباس و سوغاتی‌ها از پا درم می‌آورد.

 

پنجشنبه ـ 7:30 صبح:

آقا اشرف به دنبالم آمد و با تاکسی به ایرپورت (فرودگاه) رفتیم. با او خداحافظی گرمی کردم آرزوی دیدار مجددش را در کنفرانس بهمن‌ماه، و سپس طیاره سر ساعت پرید. هواپیمای نو نواری بود و حسرتم گرفت که چرا مردم کشورم به خاطر تحریم‌های ظالمانه، چند دهه است که هواپیمایی چنین قبراق و تمیز سوار نمی‌شوند و واقعا مسئولان هواپیمایی کشور چقدر هنرمندند که با وجود این کمبودها باز هم خدمات لازم را در حد مقدورات به مردم ارائه می‌دهند و صورت ناوگان هواپیمایی کشور را با سیلی سرخ نگه می‌دارند. اما جنبه‌ی ناخوشایند پرواز بخارا به تاشکند این بود که پذیرایی در هواپیما به عمل نیامد و ما را تشنه و گشنه، بعد از چهل دقیقه در فرودگاه داخلی تاشکند به زمین نشاند.

 

آقای ظاهر شاه، پسردایی آقا اشرف دنبالم آمد و مرا یکسره به سفارت ایران برد. آنجا با آقای رضایی، کنسول محترم گفت‌و‌گویی در خصوص نامه‌ی خواهرخواندگی و کنفرانسی که در پیش داریم انجام دادم و سپس با سخت‌ترین بخش سفر مواجه شدم. “رجیستریشن کارت” هتل را از بخارا نگرفته بودم و اصلا نمیدانستم چیست. آقای رضایی گفتند فردا تا این برگه را نشان ندهی اصلا اجازه خروج برایت صادر نمی‌شود و پلیس نگاهت خواهد داشت؛ خدای من … نمی‌دانید چه حالی بر من مستولی شد.

 

به هتل بِک رفتیم. اما متصدی هتل از پذیرش من خودداری کرد به این دلیل که گواهی اقامت شش شب گذشته‌ام در هتل بخارا (رجیستریشن کارت) همراهم نیست. داستانی شد این مسئله. دو ساعت طول کشید تا اشرفِ‌نازنین از محل کارش در بخارا به هتل قبلی‌ام رفت و آن برگه‌ی فسقلی را گرفت، عکسش را تلگرام کرد و سپس شباهنگام با پرواز ساعت نُه و نیم شب به تاشکند فرستاد و من حدفاصل یازده‌ونیم صبح تا یازده‌ونیم شب، در آن غربتِ سختگیرِ پلیسی مآب، ساعات بسیار سختی را گذراندم. دیگر آرزویی جز خروج از آن کشور و بازگشتم به ایران را نداشتم، حاضر بودم تمام پولهای باقیمانده‌ام را بدهم آن برگه‌ی پنج سانتیمتری به دستم برسد؛ و عهد کردم اگر از گیت‌های پلیس ازبک به سلامت بگذرم، اولین پلیس ایران را که دیدم، از ته دل قربان و صدقه‌اش بروم.

 

جمعه ـ 8:20 صبح:

برای رسیدن به آخرین سالن فرودگاه از پنج گیت پلیس گذر کردم که سه تایش مجهز به دستگاه ایکس ری بودند و یکجا هم کفش‌هایمان را درآوردند. در آخرین گردنه، رجیستریشن کارتم را پلیس مطالبه کرد که اگر نمی داشتم قطعا مسئله‌ساز می‌شد و وقتی پلیس از من خواست که آخرین باری نباشد که به ازبکستان می‌آیم با کمی عصبانیت گفتم “آنقدر مرا سوال‌پیچ کرده‌اید که مطمئن نیستم دوباره برگردم”. امنیت این کشور زیر مشت آهنین پلیس و به قیمت ناامنی روحی مردم و گردشگران تامین می‌شود که اصلا خوب نیست. شاید به همین دلیل است که از صبح در این فرودگاه بین‌المللی غیر از ما فقط یک پرواز دیگر به مقصد استانبول اعلام شده است و دیگر هیچ. عینکم را می‌زنم، برمی‌گردم و در آخرین دقایق تعداد همسفرانم را می‌شمرم. حدود سی نفر بیشتر نمی‌شویم. آقای افشاریان، متصدی ایران ایر در فرودگاه تاشکند می‌گفت متاسفانه پرواز تاشکند همیشه خالی‌ست و هیچیک از اینها که دور و برم می‌بینم نیز قیافه‌ی توریستی ندارند.

 

9:30 صبح:

در پرواز 707 جت ایرباس 320 نشسته‌ام. پرواز درست به موقع و راس ساعت 9:40 انجام می‌شود. هواپیما تکان‌های سختی می‌خورد و من که سقوط را در یک قدمی خود احساس می‌کنم، فقط متاسفم که چرا قبل از پذیرایی دلچسب هواپیمایی ایران ممکن است ریق رحمت را بنوشم.

 

جمعه، 10:00 صبح به وقت تایباد و باخرز:

ایران، سلام.

 

پایان