امروزه به خیال خود، دنیا را به بازی گرفتهایم ولی غافلیم که خود بازی داده میشویم. مردمان وقتی به من میگویند: زندگی چطور و چگونه میگذرد؟ میگویم: هستیم…، ولی صد نبودن میارزد به یکی از این هستیمها… هستیمهایی که هیچ تمایزی با نبودن از عدم ندارد. بودیم، ولی تنها تأثیری که گذاشتیم این بود که […]
امروزه به خیال خود، دنیا را به بازی گرفتهایم ولی غافلیم که خود بازی داده میشویم.
مردمان وقتی به من میگویند: زندگی چطور و چگونه میگذرد؟ میگویم: هستیم…، ولی صد نبودن میارزد به یکی از این هستیمها… هستیمهایی که هیچ تمایزی با نبودن از عدم ندارد.
بودیم، ولی تنها تأثیری که گذاشتیم این بود که هرجا که بودیم یک نفر را به تعداد آمارها افزودیم. حالا دارد یواش یواش متوجه میشم که خدا اینهمه وقت چی بود که داشت میگفت: اولئک کالانعام شاید هم بدتر از آن، بل هم اضل!
هر شب که گوسفندان را شمارش کردند به آن امید بود که روزی سود فروش پشم و شیر و گوشتشان هم به شمارش آید.
دریغا از شیر و پشم و گوشتی که نداریم…
حال از این بدتر هم میشود؟…. که نمیشود…
بلی، این حقیقتی است که جسم صرف برایمان به ارمغان میآورد!
تمام تلاشمان شده که ظاهری بیاراییم و به خیال خود مردمان را بفریبیم از آنچه که نداریم.
تلاشمان هم وسیع است وسعتی که فریبکاری ما را شامل میشود پهنهای است از گسترهی دین تا دنیا.
و چه بدبختانه غافل بودیم از اینکه مردمان دیگر هم در همان کار مشغولند که ما مشغول هستیم!
و چه زیبا در بازی دنیا سرگرم و گرفتاریم و مشغول، و اینک میفهمم معنای حرف خدا را… (زندگی لهو و لعب) همانند کودکان مشغول بازی هستیم.
در کودکی چرخ و فلکی در کوچهها میچرخید و فریاد میکشید تا اینکه کودکی را ازخانه به سوی خود بکشد و ما چه دیوانهوار آن چرخ و فلک را دوست میداشتیم.
اگر میتوانستیم مادر را با صد دوز و کلک به پول دادن وادار کنیم، حالا سرآغاز خوشبختیمان بود. با صد لذت و چند صد خوشی سوار میشدیم تازه مزه خوشی به دندانها و استخوانها داشت میرسید که باید بعد چند دوری پیاده میشدیم. سرگیجهمان که بهتر میشد تازه میفهمیدیم آه و و دریغ و حسرت که چه ضرری کردهایم پول دادیم که چند دور سرمان گیج برود و غافل بودیم از اینکه خودمان سوار چرخ و فلک بزرگتری هستیم، بله منظورم چرخ و فلک دنیاست و چقدر زود بزرگ شدیم ولی همان بچهایم که هستیم.
آدم بزرگ که شدیم، بزرگتر که شدیم، پیر که شدیم، مثل همان کودکی فکر نمیکردیم به همین زودی نوبت پیاده شدن ما هم میرسد.
پس لذت بود که در همان آن میبردیم.
اصلا نشد یکبار به پای چرخ و فلک نگاهی بیندازیم که ببینیم بچههای دیگر هم منتظرند سوار شوند و هیچگاه فکرنکرده بودیم که ما باید پیاده شویم تا دیگر بچهها هم سوار شوند.
بارها و بارها قصهی ما و چرخ و فلک و کوچه و سرگیجه و بچگی تکرار شد ولی برای بارهای دیگر تجربه نگرفتیم و همان حماقت کودکی را تکرار کردیم.
بزرگتر که شدیم فکر میکردیم دیگر آدم حسابی شدهایم و میفهمیم و دیگر چرخ و فلک نمیتواند گولمان بزند ولی افسوس که سوار چرخ و فلک دنیاییم و زمان گولمان میزند.
خودمان با چشمهای خودمان میبینیم آدمهایی را که جایشان را در چرخ و فلک دنیا عوض میکنند ولی با تمام وجود هنوز هم سعی داریم خود را به نمیدانم و فراموشی بزنیم.
نوبت پیاده شدنمان که میرسد تازه میفهمیم وای بر ما! که تمام آنچه که داشتیم و نداشتیم را پای این چرخ و فلک خرج کردیم.
ولی صد افسوس و دریغ که مادر دیگر پولی برای سوار شدن از نو بر چرخ و فلک و بازگشت دوباره به ما را نمیدهد.
و این قصهی بازی ما سوار بر چرخ و فلک دنیاست…
نویسنده: عظیم عثمانیان
منبع: اصلاح وب